یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نوشتن علی رغم نخواستن

جایی خوانده بودم هنر نویسنده اینه که وقتی که حرفی برای گفتن نداره بنویسه . . . 


مینویسم. برای خودم . میشد توی ورد بنویسم. ولی خب گفتم اینجا بنویسم. نه اینکه یکی از شما ها بخونه . بلکه فقط میخوام تعادل و تناسب رعایت شه . 

معمولا پست هایی که توی ورد مینویسم خیلی خیلی اطلاعات شخصی ای توش هست و خب توی کامپیوتر هم ذخیره میشه و ممکنه یکی از اعضای خانواده بهشون دست پیدا کنه . 


ولی پست های اینجا با وجود اینکه ده برابر پست های ورد توشون خود سانسوری هست ، ولی لاقل توی کامپیوتر ثبت نمیشه . . . نمیدونم ، یه وجه دیگه از شخصیت من هست که دلش نمیخواد همه چیزو تو یه جا متمرکز کنه . 


مثلا اگه سه تا قفسه کتاب داشته باشم نمیام اولی رو پر کنم بعد برم سراغ دومی ، بلکه میام هر سه تاشونو به یه اندازه پر میکنم . اینا بهرحال الگو های مسخره ذهنی هستن خب ! نمیدونم والا ! 


الان ساعت ۱۰ و ۵۴ شبه ، نمیدونم توی اون تهران خراب شده ساعت چنده ولی خب نمیتونمم ندونم چون دو ساعت و نیم شیک جلوتره پس در واقع اونجا یک و نیمه . 


تهران داشت خراب میشد ! تهران عوضی ! مردمت رو نمیگم . خودت رو میگم ! توی الاغ که اون کچل قاتل روانی آغا ممد خان قاجار انتخابت کرد ، کی میمیری ... کی ؟ 


چقدر دلم میخواست له میشد . دلم میخواست با تمام وجود میرفت توی عمق زمین ، پیش دیو ۵ سری که اعماق زمین نشسته و خوراکش تظاهر ، دروغ ، حماقت و دو دره بازیه . چه شام مفصلی میخورد اگر تهران به شکم اون دیو ۵ سر سقوط میکرد. 


ولی خب نمیتونم همچین چیزیو بخوام ! ( آره توی قرن ۲۱ هم حتی نمیتونی چیزیو بخوای !) چرا ؟ چون فامیلامون اونجان . دوستای دانشگاهم . دوستای کلاس داستان نویسی . آره ، فکر کنم سر جمع صد نفری توی تهران باشن که به خاطر نمردنشون حاضر باشم این خواسته امو پس بگیرم. تهران خراب نشو . به خاطر اون صد نفر . 


بقیه شونو نمیشناسم. نمیخوامم هم بشناسم. شناختن باعث میشه فقط الکی ترحم به خرج بدم. پس تهرانو کی اونجوری کرد ؟ کسی به جز مردمش ؟ چرا باید هفت خوان رستم رو پشت سر بگذارم تا بیام اینجا قاطی اروپایی ها زندگی کنم ؟ دلیلی داره به جز اینکه تهران جای زندگی نیس‌؟ لاقل برای من ؟ برای من که از رفتن به پاساژ لذت نمیبرم ! کشیدن قلیون و مدل و مو داشتن و ماشین زیر پا انداختن ، رفتن به کافه ! که توی دود و پود یه قهوه بدی بالا و به عکس سیاه و سفید آل پاچینو نگاه کنی ... توی تلگرام عکس طبیعت لایک کنی و با فیلترشکن از یوتیوب تریلر فیلم ببینی . . . 


من توی ۱۹ سالی که توی تهران بودم یه کتابخونه درست و حسابی نشد برم یبار ! هرچی کتابخونه رفتم یا با مامانم رفته بودم یا مثلا رفته بودم دم درش بسته بود ! یا کتابخونه دانشگاه بود ( که خب دانشگاه دولتی بود و اونو به خاطر خرخونی بدست اورده بودم مگرنه همونم نمیدادن بمون )‌


بعد اینجا جمعیت کل کشور ۵ میلیون و خورده ایه ، همچین هر ۱۰۰ متر یه کتابخونه علم کردن که بیا و ببین. نه کارت میخواد نه عکس سه در چهار با کپی رنگی شناسنامه بقال سر کوچه . 

میری اونجا هر دو سه متر یه گونی نرم (ازین لوکسا که نمیدونم اسمش چیه) انداختن و هیییییشکی هم نیست و میتونی روشون ولو شی و فقط در و دیوار کتابخونه رو ببینی و یه ساعت وقت بگذرونی . 


بخش فیلم ها . بخش موسیقی . بخش بازی های ایکس باکس . یه تلویزیون کوچیک که کنارش چند تا هدفون وصله و همینطوری برای خودش داره از یوتیوب آهنگ پخش میکنه و هر وقت بخوای میری اون هدفونا رو میذاری روی گوشت و اهنگ گوش میدی . 

زمین بازی مخصوص بچه ها . اینایی که میگم برای یه کتابخونه توی حومه پایتخته . نه خود پایتخت !

 حومه تهران رو شما ملاحظه دارین ؟ اسلامشهر و اینا . 



بعد بیان تز بدن : چرا مردم ما کتاب نمیخونن ! :/ 


سوال اصلی اینجاست ! : اصلا چرا مردم باید کتاب بخونن ؟ با اون امکانات بی نظیری که فراهم کردید براشون ؟؟؟ 

آخه اون کتابخون هاشونم تو از راه بدر کردی دیگه چه انتظاری داری به کتاب نخونهاش ؟؟؟ 



امروز توی ایستگاه مترو یه بیلبورد تبلیغاتی بود ، اول تبلیغ سری جدید نوکیا بود . بعد تبلیغ یه هدفون . بعد تبلیغ فیلم جدید جومانجی ، بعد یه تبلیغ اومد ( کتاب های پر فروش این هفته !) همچین عکس جلد کتابا رو با کیفیت فول اچ دی نشون میداد آدم آب از لب و لوچش راه می افتاد . 


بگذریم . اصلا نمیخواستم این ها رو بگم ولی خوب شد که اومدم تایپ کردم به هر ضرب و زوری که شده . بهرحال اینا گوشه مغز ادم میمونه و اگه یادداشت نکنه فراموششون میکنه . 


من از زل زدن به چشم مردم خوشم نمیاد و توی ایرانم تا کسی باهام چشم تو چشم میشد من یه طرف دیگه رو نگاه میکردم و حالا از معضلاتم اینه که تا نگاهم با یکی تلاقی میشه ، طرف یه لبخند به پنهای یه قاچ خربزه تحویل آدم میده و منم بنا به عادت ۱۹ ساله ام ، نگاهم رو پرت میکنم یه سمت دیگه یعنی اصلا این تلاقی نگاه یه حادثه بیشتر نبود ! بعد متوجه شدم چقدر حرکت خزیه که یه نفر بهت لبخند بزنه و تو نگاهتو پرت کنی یه سمت دیگه . 


دارم تمرین میکنم وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم قبل اینکه نگاهمو پرت کنم یه سمت دیگه ، یکم فشار بیارم به خودم و دو ثانیه به طرف خیره شم و منم جواب لبخندشو بدم !!! 


امروز رفتیم رستوران ایرانی ! کلا پایتخت ۳ تا رستوران ایرانی بیشتر نداره . حس میکنم به اندازه یک ماه خوردم ! کباب برگ با ماست و خیار و کشک بادمجون و پیاز و دوغ و نوشابه !!! 


فکر نمیکردم انقدر وابسته باشم به غذای ایرانی ... :!  


توی راه برگشت توی مترو مامان گفت : اون خانمه داره برای خودش گریه میکنه . 


نمیدونم دلیل گریش چی بود ولی مامان گفت : منم هوس کردم گریه کنم . . .


حق هم داشت ، امروز یکی از دوستای قدیمیش توی بیمارستان بستری شده به خاطر مشکلات ریوی . 


با دوچرخه برگشتیم خونه . قرار بود عقب تر از من بیاد و توی راه گریه کنه . 


وقتی رسیدیم گفتم : گریه کردی ؟ 


گفت : نه ! تو این هوای خوب و دوچرخه ؟ 


میشد بیشتر هم بنویسم. درباره اینکه چقدر سکه هاشون برام دردسر سازه و بلد نیستم ازشون استفاده کنم و همش اسکناس میدم و سکه تحویل میگیرم . (فکر کنم الان چیزی معادل ۶۰ هزار تومن سکه توی کیفم باشه . اینا درشت ترین سکشون معادل ۱۲ هزار تومنه که اندازش از سکه دویست تومنی ایران هم کوچیک تره ، برای همین عادت ندارم با سکه پرداخت کنم ) 


یا میشد درباره دیروز بنویسم که با داداشم رفتیم موزه و کلی نقاشی و آثار مصر باستان رو دیدیم . البته کلی هم مجسمه لخت و پتی هم بود از یونان باستان و این حرف ها .


یا میشد درباره ی ؟! نه چیزی یادم نمیاد . . . فعلا :) 


----


 


خانم خیلی نگاه میکرد ! (یا شاید من فکر میکردم نگاه میکرد ، ولی خب طبیعی بود ، زیاد به ما زل میزنن به خاطر متفاوت بودنمون ،بهرحال ما نه شیر برنجیم نه مو طلایی :))‌) ) 


منم عکس گرفتن از مامان رو بهونه کردم تا از قیافه خانم بعکسم . ولی متاسفانه تار افتاد . راستی با مامان هماهنگ کرده بودم ها فکر نکنید دروغ گفتم بهش. :دی 


sina S.M
۶ نظر

برای چی پست میگذارم ...

وقت ندارم این روز ها ... 


نه به خاطر اینکه درگیر دانشگاهم .

به خاطر اینکه درگیر یه آدمم ...


پریروز برای کارت ملی رفتم مترو شادمان ٬ وقتی گرفتمش از خوشجالی تصمیم گرفتم یک راست نروم خانه. دیدم مترو به اندازه ای که انتظار میرفت شلوغ و ترسناک نیست. برای همین رفتم صادقیه و از اونجا ارم سبز ٬ بعد از ارم سبز تغییر خط دادم به سمت کلاهدوز که بروم انقلاب ..


فهمیدم از همان شادمان هم میشد رفت انقلاب ولی خب ایده انقلاب رفتن وقتی به ذهنم رسید که دیگر به صادقیه رسیده بودم. 


ارم سبز که پیاده شدم متوجه شدم از آنی که فکر میکردم بزرگ تر است. سقف بلند ٬ راهرو های طولانی . بیشتر شبیه یک فرودگاه در حال تعمیر و نیمه متروک در اروپا بود تا یک ایستگاه مترو در تهران. 


سوار خط زرد که شدم (تا به انقلاب بروم) داخل قطار شدم و چون جا نبود ٬ ایستادم. بعد کمی سر چرخاندم و دیدم یک جایی خالی است. جلدی نشستم روش . جلوم یه زن شبیه عشایر نشسته بود که یکم خل میزد چون چشمانش رو یک جا ثابت نبود و هی میچرخید. انگار مبهوت مترو شده بود. 

سمت چپش٬ زنی نشسته بود با شوهرش (یا نامزدش٬ ولی مطمئنم دوست پسرش نبود) که خیلی توجهم را جلب کرد. زن لاغری بود٬ روسری گلبهی (یا همان صورتی مایل به قهوه ای) پوشیده بود ٬ یک جور هایی تیپ دانشجو های دهه ۶۰ را زده بود. مانتوی از مد افتاده کرمی ٬ نگاهی شیطانی در چشمانی نیمه گود افتاده و نه چندان دلفریب ٬ ابرو های نازک بدون آرایش ٬ کسی که میخواست دیده نشود ولی زیاد ببیند. دقیقا مرا یاد «پاییز سال بعد» انداخت :) 

مردی که کنارش بود متعادل تر بود ٬ جوانی لاغر با ریش لنگری ٬ کت قهوه ای و بافتنی آبی تمیز . اما باز هم میشد شیطنتی که در چشمان زن بود را در او هم دید. 

این زوج همه را به دقت نگاه میکردند . و زن در گوش مرد درباره هرکس نظری میداد. حتی درباره ی من. سعی کردم خودم را خنگ جلوه دهم تا ببینم چه درباره ام میگویند. بغل دستی ام پسری موجه بود که داشت صد سال تنهایی را میخواند. 


برای آنکه بیکار نباشم و همینطور زهر چشمی از آن زوج فضول بگیرم و حس خود برتر بینی به خودشان نگیرند ٬ کتابم را در آوردم و شروع کردم به خواندن. قشنگ دهانشان بسته شد. خوشم آمد از این ایده. 


بعد دوباره نگاهشان کردم پی در پی . که بفهمند آن موقع که مرا زیر نظر داشته اند من چندین برابرش زیر نظر داشتمشان. البته تمرکزم روی زن بود. مرد بچه مثبت تر از این حرف ها بود و انگار در تله ی زن افتاده . 


بعد زنی چادری رد شد که آه و ناله میکرد و میگفت پسرش بیمار است و این حرف ها. برایم جالب بود که زن شیطانی (یا همان پاییز) با نگاهی متعجب به زن نیازمند نگاه میکرد. انگار در دو راهی اینکه کمک کند یا نه مانده بود. ها ها ٬ زن بودنش و رحم و عطوفت زنانه اش اینجا جلوی شیطانی بودنش را سد کرده بود. 

زنی که به کوچک ترین اتفاقی واکنش نشان میداد و میرفت در گوش همسرش پچ پچ میکرد حالا با دیدن آن زن نیازمند دهانش بسته شده بود. 


آنجا مردی به مرد دیگر گفت این زن نیازمند را پارسال همین موقع دیده که همین داستان را تعریف میکرده. 


به انقلاب که رسید سریع پیاده شدم و آن زوج باحال را رها کردم ! به همین راحتی هرگز نمیبینمشان. نمیدانستم به چه مقصدی میرفتند. ولی احیانن بدم نمی آمد بدانم :) اگر یک نویسنده واقعی بودم سایه به سایه و قدم به قدم تعقیبشان میکردم. اما خب ٬ کار های دیگری داشتم. 


اتفاق جالب دیگری که افتاد از صادقیه تا ارم سبز بود. در ورودی مترو باز بود. جمعیت زیادی جلوی در ایستاده بودند ولی داخل قطار نمیشدند. در واقع منتظر قطار تندرو بودند که ۱۰ دقیقه دیگر میرسید. نمیخواستند با این قطار ٬ که کندرو بود ٬‌ بروند. 

اما تا اینجا چیز جالبی رخ نداد ٬ تا اینکه یک نفر که توی قطار بود پرسید : اینا چرا داخل نمیشن ؟ 

و یک نفر گفت که منتظر قطار بعدی اند. 

بعد طرف برگشت گفت : من فکر کردم چالش مانکن و این صوبتاست ://///////////////


قشنگ تا لحظه حرکت قطار که یک ۴ دقیقه ای میشد و این جمعیت جلو در ایستاده بودند من هی هر چند وقت یه بار یه نگاهی بهشون مینداختم و پخی میزدم زیر خنده ... خیلی زشت است اینکار ٬ یک دقیقه خودتان را بگذارید جای آنها. یک جا ایستاده اید. و یک نفر که نشسته (لم داده) هی به شما نگاهی عاقل نه اندر سفیه میندازه و خخخخ میکند و رویش را برمیگرداند ٬ ده ثانیه بعد این چرخه ادامه میابد. واقعا که زجر آور است. 

...


یک هفته قرار بود زنگ بزند و نمیزد. توی رستوران بودم که گفت : بزنگم ؟ 

گفتم : الان ؟ دارم شام میخورم. 

شام تموم شد و از آنجا زدم بیرون. رفتم داخل یک کتابفروشی ... دیدم چیز جالبی ندارد. رفتم بیرون. که زنگ زد. 

جواب دادم ... توی سر و صدای انقلاب در اون ساعت توی خیابان مسخره ترین کار حرف زدن با موبایل است . برگشتم توی همان کتابفروشی ... 

خیلی کار زشتی بود. خودم را سرگرم دیدن کتابها نشان دادم در حالی که داشتم باهاش حرف میزدم :! بعد ۵ دقیقه فروشنده آمد و گفت : چیزی میخواستید ؟ 


در این مواقع راست گفتن خیلی به کار می آید پس گفتم : نه چیزی نمیخواستم اومدم یکم با تلفن حرف بزنم. میخواین برم بیرون ؟ 

گفت : ببخشید ولی داریم میبندیم. 

گفتم : اوکی ... 


زدم از آنجا بیرون . صدای موتور و ماشین و آدم و بلند گو های تبلیغاتی ... 

رفتم و یک کوچه را پیدا کردم. چند نیمکت داشت. نشستم و حرف زدیم. واقعا عذاب آور بود. خیلی با خودم کنار آمدم که از گفت و گوی تلفنی لذت ببرم ولی خب من برای اینکار آمادگی یا تجربه قبلی نداشتم ... لحظاتی بود که او داشت مرتب حرف میزد و من یک کلمه اش را هم نمیفهمیدم چون داشتم نگاه های فروشنده لباس را تجزیه تحلیل میکردم تا بفهمم بودن من در آنجا چقدر ضایع است. خوشبختانه به من نگاه نمیکرد. ولی از رستوران سنتی ای که دقیقن روبروی نیمکت بود یک مرد گنده عضلانی با تیشرت صورتی امد بیرون که نگاهش میتوانست اذیت کننده باشد. 

از طرفی پشت سرم هم دو پسر نشسته بودند و خب نمیخواستم مکالماتم به گوششان برسد. 


خلاصه به هر ترتیبی بود سر و ته قضیه را هم آوردم. و پاشدم که بروم سوار مترو شوم. به نظرم مکالمه در کل خوب بود. یک سال پیش در همین موقع چنین کاری ازم بر نمی آمد پس همینش هم خوب است. از طرفی چون او آدم وراجی بود ٬ حرف نزدن های من خیلی برایش آزار دهنده نبود. 


...


در گردش دیروز نکته ی خیلی اساسی ای که وجود داشت چت کردن های من بود حین فیلم دیدن در سینما یا راه رفتن در خیابان. در گروهی سی چهل نفره هستیم که توش درباره ادبیات و اینا حرف میزنیم. توی حد فاصل بین فیلم اول و دوم بحثی در گروه راه افتاد درباره نئاندرتال ها. اون شخص مدعی میشد ما و نئاندرتال ها ژن مشترک داریم ولی من خودم را به در و دیوار میزدم که نئاندرتال ها منقرض شدن و اجداد انسان از آفریقا بودن. نمیدانم سر انجام چی شد. ولی خب دیدم یک نفر هم داره از من طرفداری میکنه و فکر کنم همین باعث شد طرف بحثو ول کنه به امون خدا ....


مریم (یا همون پارادوکس) رفت. بهش گفته بودم صبر کنه تا شاهد چیزی باشه که قراره توی وبلاگم ازش رونمایی کنم. ولی خب صبر نکرد. میخواستم نظرش رو بدونم ....


 چیزی که حتما دیدنی بود. این تصمیم رو یک ماه یا شاید بیشتره که گرفتم .. . . من باید چراغ سبز یا قرمز دریافت کنم برای این تصمیم . فعلا که چراغ خاکستری میبینم. 


ولی بدون که من از بلاتکلیفی خوشم نمیاد. یا سبز یا قرمز :) 



sina S.M
۹ نظر

نقطه ضعف هایی که از فرط بزرگی دیگر نقطه نیستند

یه عاقایی فیلم های رومن پولانسکی رو بهم معرفی کرد. آخرم مجبور شدم یکیشو دانلود کنم. تو این دنیا نمیشه به مردم اعتماد کرد و ازشون دستی فیلم خواست. مثلن برم همونجا که قبلن ازش فیلم میگرفتم بهش بگم از پولانسکی برام فیلم بریز. ممکنه که یارو فکر کنه من ماموری چیزی هستم و ردم کنه دنبال نخود سیا. 

میتونمم از دشمنم بگیرم. دشمن جان خیلی تنبل تشریف دارند. و فقط یه فیلم از پولانسکی داشت. حاضر نشد برای فردا قرار بذاریم. چون اصولن محل قرار خیلی از خونش (شهرک غرب) دور بود. و اگر میخواستم قبول کنم همونجایی برم که ایشون میخواست.. باید میرفتیم یه جا که کلی آدم توی هم لولیدن به بهونه ی مثلن دیدن گالری هنرمندان یا مثلن خرید از پاساژ ... و کلن از این محیط ها خوشم نمیاد و هی سعی میکنم زودتر از اونجا بیام بیرون که در اون صورت دشمنم خیلی ناراحت میشه و منم نمیتونم بعدن از کلکسیون فیلمش استفاده کنم :(

دشمن گرامی باید یه سال پشت کنکور بمونه و وقتی براش از خاطراتی که توی سه روز دانشگاه رفتن نصیبم شده بود تعریف میکردم کلی نگاه از بالا به پایین داشتم بهش :) بیچاره  (اونقدری بدشانس هستم که بعدن همین کلمه ی بیچاره عین بومرنگ برگرده بخوره توی پیشونیم) 


منو باش فکر کرده بودم توی روز اول دانشگاه کلی دوست پیدا کردم. اما همونا پیوستن به یک گروه بزرگتر از بچه ها و منم به ناچار باید به اون گروه میپیوستم. یه اکیپ تشکیل دادن که هی درباره ی دخترای دانشگاه هر و کر راه میندازن ... یه پسره هست عرفان ... امیدوارم اسمشو کمتر بعدن به کار ببرم. ازش بیذارم !


از منطقه ۳ پاشده اومده ... با رتبه ی زیر هشتصد (آدم باید خیلی حروم زاده باشه اگر بخواد بره تمام عرفانایی که رتبه های زیر هشتصد منطقه ۳ دارن رو چک کنه و از من حق السکوت بخواد) 


پسره داهاتیه ولی تیپ میزنه ... ابروهاشو کوتاه کرده و مدل داده ... میشه گفت تازه به دوران رسیده. کسی که اونقدر از اینکه شهرستانی بودنش لو بره میترسه که حتی بله و خیر هم نمیگه ... هی با تکون دادن اون سر دوزاری لامصبش جواب میده. خیلی از خودم بدم اومد که روز اول مکالمه رو باش شروع کردم و از اون گرداب گیجی و خاک بر سری ای که توش افتاده بود نجاتش دادم و بهش گفتم مثلن باید این کارو انجام بده و فلان کلاس اینجاسو و اینا. کاش میتونستم از روی قیافه ی تیغ انداختش بفهمم که تازه به دوران رسیدس و نباید بهش کمک کرد. 


خدایی یکی دوبار نزدیک بود تو صورتش این جمله رو تف کنم که : با من مشکلی داری ؟! 

چون هربار منو با دوستم میبینه خیلی گرم میگیره با دوستم و بهش دست میده و انگار من نامرئی ام .. منم مثلن بعدش باید از یه سوراخ موش بیام بیرون و بزنم رو شونش و بگم : راستی منم هستم ها ... سلام .


کلن این جور اتفاقا برام خیلی مهمه . فکر کنم دارم میفتم توی چاه افسردگی ! وقتی نیم ساعت توی بوفه بوگندوی دانشگاه نشسته بودیم و بقیه داشتند از این انتظار لذت میبردند و من داشتم اوق میزدم و گهگاهی موبایلم رو چک میکردم. با خودم گفتم : شاید من مریضم ... من بلد نیستم توی این شرایط استرس زا زنده بمونم. 

انشالا که درست میشم :دی اما اگر این درست شدن به معنی این باشه که دیگه نتونم بنویسم چی ؟! اگر بتونم به شرایط ٬ جوری نگاه کنم که نتونن منو آزار بدن ... اون وقت درباره ی چی بنویسم. اونوقت ایده هامو از کجا بیارم. البته یه حسی درونم میگه : گور بابای نوشتن. مثل آدم زندگی کن و دوزار هم ننویس. ولی خب ... این تغییر اونقدر برام هولناک مینمایه (!) که ترجیح میدم این بهونه همیشه توی جیبم باشه ... یعنی بهونه ی عوض نشدنم این باشه که دید و منطق نویسندگی رو از دست بدم. 


(میدونم نتیجه ی این درد و دل خودش یه درد دیگه ایجاد میکنه (رجوع شود به پست قبل) ... ولی خب باید درد کشید تا آدم شد :( پس هر قضاوتی که دوست دارید بکنید .. والا


فکر کنم این موج افسردگی که این روزا منو گرفته بیشتر به خاطر محیطی باشه که ازش برای رفتن به دانشگاه استفاده میکنم. مترو . یه جورهایی به طور ناخودآگاه انرژی منفی اونجا رو جذب میکنم. غم های الکی سر مسائل الکی میاد سراغم. یه روز در میون فاز شاد و ناراحت دارم. ولی توی روز های شاد هم آخرش فاز ناراحت بر میدارم ... گه توش) 

sina S.M
۱۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان