یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نوشتن علی رغم نخواستن

جایی خوانده بودم هنر نویسنده اینه که وقتی که حرفی برای گفتن نداره بنویسه . . . 


مینویسم. برای خودم . میشد توی ورد بنویسم. ولی خب گفتم اینجا بنویسم. نه اینکه یکی از شما ها بخونه . بلکه فقط میخوام تعادل و تناسب رعایت شه . 

معمولا پست هایی که توی ورد مینویسم خیلی خیلی اطلاعات شخصی ای توش هست و خب توی کامپیوتر هم ذخیره میشه و ممکنه یکی از اعضای خانواده بهشون دست پیدا کنه . 


ولی پست های اینجا با وجود اینکه ده برابر پست های ورد توشون خود سانسوری هست ، ولی لاقل توی کامپیوتر ثبت نمیشه . . . نمیدونم ، یه وجه دیگه از شخصیت من هست که دلش نمیخواد همه چیزو تو یه جا متمرکز کنه . 


مثلا اگه سه تا قفسه کتاب داشته باشم نمیام اولی رو پر کنم بعد برم سراغ دومی ، بلکه میام هر سه تاشونو به یه اندازه پر میکنم . اینا بهرحال الگو های مسخره ذهنی هستن خب ! نمیدونم والا ! 


الان ساعت ۱۰ و ۵۴ شبه ، نمیدونم توی اون تهران خراب شده ساعت چنده ولی خب نمیتونمم ندونم چون دو ساعت و نیم شیک جلوتره پس در واقع اونجا یک و نیمه . 


تهران داشت خراب میشد ! تهران عوضی ! مردمت رو نمیگم . خودت رو میگم ! توی الاغ که اون کچل قاتل روانی آغا ممد خان قاجار انتخابت کرد ، کی میمیری ... کی ؟ 


چقدر دلم میخواست له میشد . دلم میخواست با تمام وجود میرفت توی عمق زمین ، پیش دیو ۵ سری که اعماق زمین نشسته و خوراکش تظاهر ، دروغ ، حماقت و دو دره بازیه . چه شام مفصلی میخورد اگر تهران به شکم اون دیو ۵ سر سقوط میکرد. 


ولی خب نمیتونم همچین چیزیو بخوام ! ( آره توی قرن ۲۱ هم حتی نمیتونی چیزیو بخوای !) چرا ؟ چون فامیلامون اونجان . دوستای دانشگاهم . دوستای کلاس داستان نویسی . آره ، فکر کنم سر جمع صد نفری توی تهران باشن که به خاطر نمردنشون حاضر باشم این خواسته امو پس بگیرم. تهران خراب نشو . به خاطر اون صد نفر . 


بقیه شونو نمیشناسم. نمیخوامم هم بشناسم. شناختن باعث میشه فقط الکی ترحم به خرج بدم. پس تهرانو کی اونجوری کرد ؟ کسی به جز مردمش ؟ چرا باید هفت خوان رستم رو پشت سر بگذارم تا بیام اینجا قاطی اروپایی ها زندگی کنم ؟ دلیلی داره به جز اینکه تهران جای زندگی نیس‌؟ لاقل برای من ؟ برای من که از رفتن به پاساژ لذت نمیبرم ! کشیدن قلیون و مدل و مو داشتن و ماشین زیر پا انداختن ، رفتن به کافه ! که توی دود و پود یه قهوه بدی بالا و به عکس سیاه و سفید آل پاچینو نگاه کنی ... توی تلگرام عکس طبیعت لایک کنی و با فیلترشکن از یوتیوب تریلر فیلم ببینی . . . 


من توی ۱۹ سالی که توی تهران بودم یه کتابخونه درست و حسابی نشد برم یبار ! هرچی کتابخونه رفتم یا با مامانم رفته بودم یا مثلا رفته بودم دم درش بسته بود ! یا کتابخونه دانشگاه بود ( که خب دانشگاه دولتی بود و اونو به خاطر خرخونی بدست اورده بودم مگرنه همونم نمیدادن بمون )‌


بعد اینجا جمعیت کل کشور ۵ میلیون و خورده ایه ، همچین هر ۱۰۰ متر یه کتابخونه علم کردن که بیا و ببین. نه کارت میخواد نه عکس سه در چهار با کپی رنگی شناسنامه بقال سر کوچه . 

میری اونجا هر دو سه متر یه گونی نرم (ازین لوکسا که نمیدونم اسمش چیه) انداختن و هیییییشکی هم نیست و میتونی روشون ولو شی و فقط در و دیوار کتابخونه رو ببینی و یه ساعت وقت بگذرونی . 


بخش فیلم ها . بخش موسیقی . بخش بازی های ایکس باکس . یه تلویزیون کوچیک که کنارش چند تا هدفون وصله و همینطوری برای خودش داره از یوتیوب آهنگ پخش میکنه و هر وقت بخوای میری اون هدفونا رو میذاری روی گوشت و اهنگ گوش میدی . 

زمین بازی مخصوص بچه ها . اینایی که میگم برای یه کتابخونه توی حومه پایتخته . نه خود پایتخت !

 حومه تهران رو شما ملاحظه دارین ؟ اسلامشهر و اینا . 



بعد بیان تز بدن : چرا مردم ما کتاب نمیخونن ! :/ 


سوال اصلی اینجاست ! : اصلا چرا مردم باید کتاب بخونن ؟ با اون امکانات بی نظیری که فراهم کردید براشون ؟؟؟ 

آخه اون کتابخون هاشونم تو از راه بدر کردی دیگه چه انتظاری داری به کتاب نخونهاش ؟؟؟ 



امروز توی ایستگاه مترو یه بیلبورد تبلیغاتی بود ، اول تبلیغ سری جدید نوکیا بود . بعد تبلیغ یه هدفون . بعد تبلیغ فیلم جدید جومانجی ، بعد یه تبلیغ اومد ( کتاب های پر فروش این هفته !) همچین عکس جلد کتابا رو با کیفیت فول اچ دی نشون میداد آدم آب از لب و لوچش راه می افتاد . 


بگذریم . اصلا نمیخواستم این ها رو بگم ولی خوب شد که اومدم تایپ کردم به هر ضرب و زوری که شده . بهرحال اینا گوشه مغز ادم میمونه و اگه یادداشت نکنه فراموششون میکنه . 


من از زل زدن به چشم مردم خوشم نمیاد و توی ایرانم تا کسی باهام چشم تو چشم میشد من یه طرف دیگه رو نگاه میکردم و حالا از معضلاتم اینه که تا نگاهم با یکی تلاقی میشه ، طرف یه لبخند به پنهای یه قاچ خربزه تحویل آدم میده و منم بنا به عادت ۱۹ ساله ام ، نگاهم رو پرت میکنم یه سمت دیگه یعنی اصلا این تلاقی نگاه یه حادثه بیشتر نبود ! بعد متوجه شدم چقدر حرکت خزیه که یه نفر بهت لبخند بزنه و تو نگاهتو پرت کنی یه سمت دیگه . 


دارم تمرین میکنم وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم قبل اینکه نگاهمو پرت کنم یه سمت دیگه ، یکم فشار بیارم به خودم و دو ثانیه به طرف خیره شم و منم جواب لبخندشو بدم !!! 


امروز رفتیم رستوران ایرانی ! کلا پایتخت ۳ تا رستوران ایرانی بیشتر نداره . حس میکنم به اندازه یک ماه خوردم ! کباب برگ با ماست و خیار و کشک بادمجون و پیاز و دوغ و نوشابه !!! 


فکر نمیکردم انقدر وابسته باشم به غذای ایرانی ... :!  


توی راه برگشت توی مترو مامان گفت : اون خانمه داره برای خودش گریه میکنه . 


نمیدونم دلیل گریش چی بود ولی مامان گفت : منم هوس کردم گریه کنم . . .


حق هم داشت ، امروز یکی از دوستای قدیمیش توی بیمارستان بستری شده به خاطر مشکلات ریوی . 


با دوچرخه برگشتیم خونه . قرار بود عقب تر از من بیاد و توی راه گریه کنه . 


وقتی رسیدیم گفتم : گریه کردی ؟ 


گفت : نه ! تو این هوای خوب و دوچرخه ؟ 


میشد بیشتر هم بنویسم. درباره اینکه چقدر سکه هاشون برام دردسر سازه و بلد نیستم ازشون استفاده کنم و همش اسکناس میدم و سکه تحویل میگیرم . (فکر کنم الان چیزی معادل ۶۰ هزار تومن سکه توی کیفم باشه . اینا درشت ترین سکشون معادل ۱۲ هزار تومنه که اندازش از سکه دویست تومنی ایران هم کوچیک تره ، برای همین عادت ندارم با سکه پرداخت کنم ) 


یا میشد درباره دیروز بنویسم که با داداشم رفتیم موزه و کلی نقاشی و آثار مصر باستان رو دیدیم . البته کلی هم مجسمه لخت و پتی هم بود از یونان باستان و این حرف ها .


یا میشد درباره ی ؟! نه چیزی یادم نمیاد . . . فعلا :) 


----


 


خانم خیلی نگاه میکرد ! (یا شاید من فکر میکردم نگاه میکرد ، ولی خب طبیعی بود ، زیاد به ما زل میزنن به خاطر متفاوت بودنمون ،بهرحال ما نه شیر برنجیم نه مو طلایی :))‌) ) 


منم عکس گرفتن از مامان رو بهونه کردم تا از قیافه خانم بعکسم . ولی متاسفانه تار افتاد . راستی با مامان هماهنگ کرده بودم ها فکر نکنید دروغ گفتم بهش. :دی 


sina S.M
پرهام :
۰۲ دی ۲۱:۴۲
من اصلا وبلاگ تو رو با دو تا مولفه میشناسم، تنفرت از رحماندوست، تنفر از اسلامشهر!:))
نه اسلامشهر نیستیم یه شهرستان دیگه ایم:) قبول دارم، یه بار برای راهیان نور رفته بودیم سمت ایستگاه قطار اسلامشهر لامصب یه فضای کثیف خوفناک و متروکه ای داشت، واسه منم یه جورایی اسمش بد رفت:))
پاسخ :
ای بابا هنوز گیری روی قضیه رحمان دوست 😂 
اصلا فکر کنم من تاحالا از اسلامشهر رد نشدم ولی خب شهر قدس مثلا خیلی باهاش سر و کار داشتم ، و کلا هرجا خواستم به حومه اشاره کنم ، تمام ماجرا های شهر قدس میاد تو ذهنم ، بعد نه که اکثرا شهر قدسو نمیشناسن به جاش اسم اسلامشهرو بکار میبرن چون دیگه همه میشناسن و یه جور حکم برند رو داره :))

اسمان ***
۰۲ دی ۱۹:۳۵
همین الان ازکلاسم اومدم که این پستت رو دیدم امروزیه موقعیت فوق العاده واسم جورشده یه موقعیت که همیشه ارزوشو داشتم ولی به خاطر محدودیت های  اینجا فکرکنم باید قیدشو بزنم .یه حس مزخرفی دارم ..حیفش
خیلی مسخرست خییییییلی
پاسخ :
ای بابا . حالا یه تست کنید شاید نباید قیدش رو بزنید ! شانس دو بار در خونه ادمو نمیزنه :/ 
پرهام :
۰۲ دی ۱۴:۰۱
هنرت رو به عنوان نویسنده نشون دادی برادر. خیلی خوب بود پست:)
فقط جان من دیگه زندگی اونجا و اینجا رو مقایسه نکن سینا، احساس بدبختی دارم میکنم الان:/

بعد تو هنوز نسبت به اسلامشهر بغض داری:)))

قبول دارم کتابخونه ها کلاً فضای غمباری دارن اینجا. کتابا هم همه قدیمی و اغلب در موضوعاتی مثل سیاست های اقتصادی اسلام! قفسه ی ادبیات کلاسیک و ملل همیشه ناقصه.

کلا هرچی بزرگتر میشیم بیشتر میفهمیم چقدر اوضاع ترسناکه اینجا. ولی خب مسلما موافق نیستم که بریم توی شیکم دیو پنج سر زیر زمینی! شاید امیدی باشه:/
پاسخ :
نه بابا بدبختی به این چیزا نیست ، :) 

حالا بگذریم . چشم سعی میکنم پست های بعدیم مقایسه ای نباشه :))

هنوز ؟؟ مگه قبلنم ازش بد گفتم ؟ 😂 خیلی خب اسمش بد در رفته برام ! قبلا گفته بودی حومه تهرانی ولی اگه اسلامشهری متاسفم ، از قصد نبود ! :دی 

امید به اینکه اون دیوه فقط یه سر داشته باشه نه پنج تا :دی
fa fa
۰۲ دی ۱۱:۴۱
یه حرکتی بزن تحقیق کن ببین خارجیا هم مثل ما اینطوری وب می‌نویسن؟
جا نمونیم از دنیا :دی
پاسخ :
فکر کنم ما ازونا یاد گرفتیم! بهرحال من یه سری وبلاگ خارجی دیدم ! 
ولی خب کلا اینا توی فضای مجازی به اندازه ما فعال نیستن .
ستــ ـاره
۰۲ دی ۱۱:۳۷
همش میگم سینا چه خوب شد رفت... برنگردی یوقت
همونجا بمون و به آینده ی بزرگی که میتونی پیش رو داشته باشی فکر کن و لذت ببر...
ایران و تهران درست بشو نیست...
باید ویرون شه از نو ساخته شه، از هر نظر...
دیروز یکی از بچه ها داشت درباره من میگفت از بس فیلمای خارجی دیدی و کتابای غربی ها رو خوندی اصلا از نظر اخلاقی و تفکر شبیهشون شدی. این شباهت به اونها و زندگی توی ایران واقعا سخته...

من خیلی منتظرم اون کتابی رو که میخواستی بنویسی :) 
پاسخ :
البته دانشگاه ما ملت کتاب زیاد نمیخوندن ولی هرچی فیلم میدیدن خارجی بود برا همین فکر کنم زیادی درک میشدم :) 

+ مرسی .. اگه عمری موند !
کنت مونت کریستو
۰۲ دی ۰۶:۵۴
ها ها ها.:))) ایول دمت گرم!

پاسخ :
؛)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان