یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

گفت و گوی جو و سالی

من همیشه برایم مهم بوده که پست هایم گاها همراه با عکسی چیزی باشند تا از خشکی در بیاید آن پست. 

اما همیشه اگر نیم ساعت برای نوشتن پستی وقت صرف میکنم. یک و نیم ساعتش را برای پیدا کردن یک عکس لامصب وقت میگذارم و آخرش هم کلن بیخیال قضیه میشوم و این وسط اعصاب آدم خورد میشود.



از آنجایی که من دنبال عکس های رنگارنگ هستم برای زیبا سازی پست ... خب این عکس را پسندیدم. 

از طرفی هم که عکس باید با پست ربط داشته باشد منم خیلی الکی الان می خواهم کمی درباره عکس چیز میز بنویسم /

این تصویر از فیلم pk موفق ترین فیلم بالیووده (یکی اینو بم گفته حالا مطمعن نیستم) ... بحث های فلسفی و اینهای فیلم را میشود 

/// همین الان وسط پست : الان خندیدم چون شنیدم یکی از اعضای خانواده دارد میگوید : چهار صبح بیدار شیم بریم ویلا ؟ من چهار صبح میخوابم/// 

داشتم میگفتم .. بحث های فلسفی فیلم را میشود در ویکی پدیا خواند. چیزی که درباره این فیلم منو جذب کرده بازیگر زنه هست. همین دختره. که اسمش توی فیلم هم الان یادم نیست چه برسه به اسم واقعیش. (ولی مرده امیر خانه)

اول بگم که دختره تو کل فیلم انگار نه انگار که داره فیلم بازی میکنه. همش یه همچین پوزخندی زده ... و انگار داره میگه : عجب فیلمی ساختین ها ... منتظرم کات بشه برم یه چایی بخورم. 

اون دائم فکرش سراغ کار و کاسبیشه و به تمام پدیده ها به چشم یه مساله شغلی نگاه میکنه. اصلن انگار همه خبرنگار ها همینطورن مثل توی نشست مهران مدیری که سیگار رو روشن کرد و هرکی شروع کرد به خودشیرینی .. بدون اینکه شخصیت خودش رو مهم بدونه... 

٬نقش دختر هم یه جورهایی خبرنگاریه... کسی که عاشق کارشه چون هیجان انگیزه و از طرفی هم کیس کاریش (پی کی = امیر خان) رو داخل خونه و اتاق خودش نگه میداره و یه جوری باهاش رفیقه. ولی هیچ وقت سعی نمیکنه گذری به زندگی شخصیش داشته باشه. پدرش به خاطرش کارش ترکش میکنه و اون فقط میشینه و کمی گریه میکنه ... و پنج دقیقه بعدش قاه قاه میخنده و غرق موضوع کاریش میشه. انگار که زندگی اش یک چیز جزئی باشد در کارش. نه اینکه کارش یک چیزی باشد در زندگی اش. . . 


اینطوری خیلی بده. کسی که نتونه چیزی برای خودش داشته باشه و اینها. کسی که دائم سرگرم کارشه ... حتی اگرم بهش عشق بورزه .. به خودی خود زندگی خودش رو یادش میره.


دختر در آخرین سکانس. لحظه ای به خودش میاد و میفهمه پی کی عاشقش بوده و اونم خر بوده و نمیفهمیده. شاید این فکر نکردن به مسائل شخصی به همین دلیل بوده. هدف کارگردان منظورمه.

عجب چرت و پرتایی نوشتم ولی لاقل میدونم بعدن که بخونم به خودم بخندم !


در ادامه مطلب عکس پایین را داستان میسازم ازش :





این نقاشی بالا کاملن بی هدف است. اما در حین کشیده شدن هزاران فکر و ایده اومد تو ذهنم که شاید سرگرم کننده باشه.

^^^

سالی به جو گفت : هی به نظرت این نقاشی چی داره ؟

- سالی .. تو از من پیر تری ... خودت بگو.

- باشه .. شاید صد سالی از تو بزرگتر باشم ولی میدونم توی اون دانشگاه لعنتی تون چیزایی بهت یاد دادن که باعث میشه تو از من عاقل تر باشی .

- سالی ... تو عادم بی عرضه ای نیستی ... فقط از سر لجبازی حاضر نشدی بیای دانشگاه. فکر کردی اون جا چه خبر بود ؟ تو همه کلاسا یه دختر میرفت میشست ردیف جلو و تمام چهلو پنج دقیقه ما از پشت بهش زل میزدیم و آخر کلاس هم نفری یک اسکناس میدادیم به دختره و خلاص.


- خب ... اینجوری مدرکتو گرفتی ؟

- آره ... البته یه روزم من نشستم ردیف جلو. 

- خب .. چند تا اسکناس بهت رسید.

جو آه سردی کشید و گفت

- مجبور شدم چند تایی بدم .. نه اینکه بگیرم

-خب حالا ... بگو تو این نقاشی چی میبینی ؟

- یه خورشید ...

- فقط ؟ 

- نه یه سری چرت و پرت گه دیگه هم میبینم که با رنگ آبی لجنی هستن.

- خب اون چرت و پرتا چیا هستن ؟

- یکیشون .. اونی که بالاتره .. یه شونه دندونه داره که لنگ داره . 

- لنگ ؟ 

- آره دیگه .. مثل لنگ قورباغه ... که توی پاریس میخورن ملت.

- آهان ... منظورت پائه 

- آره ... پا... ولی خب اینجا لنگه .. چون ولنگ و وازه و اینا

^^^

(به گفت و گوی جو و سالی از ۱ تا ۱۰ نمره دهید) 

sina S.M
ابراهیم ابریشمی
۲۸ شهریور ۰۱:۲۴
دست خودم نیست گاهی فراستی درونم گل میکنه :-) 
راستشو بخوای، هیچ وقت نتونستم با سینما ارتباط برقرار کنم، لابد این ضعف سینما ست که در جلب نظر آدمی مث من ناکام بوده :دی
ولی دور از شوخی، اعتقاد دارم اگر یک عامل برای انحطاط ادبیات معاصر -چه وطنی و چه جهانی- موجود باشه، همین سینما زدگیه ادبیاته. بی تردید اگر این فیلم رو دیده بودم با دیالوگی که نوشتی ارتباط بهتری برقرار میکردم، ولی الان چیزی شبیه چت دو جوان بی هدف رو میبینم که میخوان زمان رو بگذرونن بی اینکه کاری کرده باشن. من از تکرار این حرف خسته نمیشم که بزرگترین جادوی ادبیات خلق جهانی خیالی ست که کاملا نسبت به واقعیت خنثی و بلکه نفی کننده و انکارکننده ی آن است. سینما برعکس از جهان واقعی شروع میکند و اگر هنری داشته باشد از دل آن جهانی متفاوت میسازد، مثل عکاسی. کاری که من با بی رحمی تمام باید بگم در هیچ فیلم ندیدم به تمامی انجام بشه حتا آثار موسوم به شاهکار و ... پس اگر تحت تاثیر سینما شروع کنیم به نوشتن لاجرم اثری زاده میشود نحیف و از جهت قدرت ابتکار و تخیل، فقیر و تنک مایه. البته باید حکم خود را قدری با احتیاط و جزمیت کمتر بگم‌، اما باز هم صادقانه بگم که تا به حال هیچ نوشتار جذابی که از سینما اقتباس کرده باشد یا درباره ی آن باشد، نخواندم مگر نقدهای تند و تیزی که تمام فیلم را به پرسش و انکاری مدلل و قوی می کشن. همه تاریخ کوتاه و در عین حال رو به اتمام سینما را بگرد‌، اثری به تاثیرگذاری جنایت و مکافات پیدا میشود؟ تردید دارم...
پاسخ :
ساری ... مستر ابریشمی .. اصلن یه کلمه از حرفاتو هم نفهمیدم. باید صبح سر بزنم تا عقلم سر جاش باشه :دی 
آدمیزاده دیگه !

الان وقتی هست که میتونم جواب بدهم : 

دیالوگ بین این دو جوان اصلن ربطی به پی کی نداشت ها‌! ولی خب .. باید با یه تفکر خاص به این دیالوگ نگاه کرد. شما مثلمن وقتی با سینما نتوانستید ارتباط برقرار کنید خب بعید نیست از متن من خوشتان نیاید و به آن نمره نیم دهید . چون من عاشق فیلم هستم (هر فیلمی میخواهد باشد به جز اکثر فیلمای دوزاری داخلی).

اینکه میگویید سینما از جهان واقعی شروع میکند کمی گیج کننده است. پس فیلم های بیشماری که از روی آثار ادبی ساخته شده اند چه ؟! اصلن هر فیلم یک فیلمنامه دارد که  خودش میتواند یک اثر ادبی باشد. هنر نمیتواند خودش را محدود به گستره خاصی کند. باید کمی باز تر نگریست. نگاه یک جانبه و طرفداری مطلق از متن ٬ فقط کسل کننده است. 
maryam !
۲۷ شهریور ۰۱:۰۰

کنسرت رفتن تو ایرانم مضحکه؛ تو خونه موزیک گوش بدی بیشتر حال میکنی تا اینکه بری تو سالن هایی که اصلاً مناسب کنسرت نیست؛ به این خیال که داری میری کنسرت مثلاً ! این برای موسیقی سنتیه؛ برای سبک های دیگه مثل پاپ که مضحک تره دیگه؛ باید اونجا مثل مجسمه بشینی ُ نگاه کنی فقط :دی

و اینکه کلاً من رو هیچی اینقدر مصر نیستم که به خاطرش برنامه مُ عوض کنم، هیچی برام اینقدر با ارزش نیست :دی

پاسخ :
البته من چند تا فیلم از کنسرت ها دیدم. اگر قرار به این بود که ملت مثل مجسمه بشینن نگاه کنن که اینقدر ارشاد گیر نمیداد. در اونصورت چه فرقی با سینما و تئاتر داشت ؟ که کسی هم بشون گیر نمیده . . . 
maryam !
۲۶ شهریور ۲۱:۳۴

دستت درد نکنه، عجب آلبومی رُ معرفی کردی :))))، داشتمش اما گوش نداده بودم :دی؛ آهنگهای تکراریشم برام جذابه ُ چند تا آهنگشُ صبح تا شب گوش میدم !

می دونی چرا برا تو خسته کننده ست ؟! چون علاقه نداری به موسیقی سنتی ! وگرنه به نظر من خیلی هم عالیه ُ دارم لذت میبَرم .

آلبوم یادگار دوستشُ شنیدی ؟! اگه با این آلبوم حال نکنی؛ یعنی واقعاً دیگه امیدی بهت نیست :دی


+ من با آدرس گذاشتن مشکل دارم کلاً :))) اما باشه آدرس میذارم از این به بعد؛ ببخشید اگه تا الان اذیت شدی !

پاسخ :
کلن من اونقدر سنتی باز نیستم که بتونم یه آلبوم رو تحمل کنم. دلیلی نداره وقتی یه آهنگ خوب باشه بقیه آهنگای همون آلبوم هم به همون خوبی باشن ...
احتمالن شما ازون آدمایی هستید که به خاطر کنسرت ناظری از تهران پا میشین میرین مشهد... :دیییییییی
maryam !
۲۶ شهریور ۲۱:۰۴

نظرت رُ ویرایش نکردم؛ جواب خودم رُ ویرایش کردم ! این همون سوتی هاست ها :)))

اثرات ذهن شلوغ !!

پاسخ :
کاش آدرس وبلاگتو توی نظرات بنویسی ... اینجوری سریعتر میشه به وبت رفت :(
maryam !
۲۶ شهریور ۲۱:۰۴

نظرت راجبه ناظری رُ ویرایش کردم، راستش اصلاً حواسم نبود اون موقع موضوع بحث چی بوده !

اگه خونده بودیش قبلاً، دوباره هم بخون :-)

پر هام
۲۶ شهریور ۰۰:۵۹
من تو این نقاشی و توی مکالمه ای که نوشتی رگه هایی از سورئالیسم رو احساس میکنم . شوخی نمیکنما ! واقعا چیزایی که به نظر ما بی معنی میان معنی دارن چون از ناخودآگاه ما میان و ما ناخودآگاه به یه چیزی فکر میکردیم که کشیدیمشون .  تو مجله ی طنز و کاریکاتور جمله ی جالبی خوندم : "هیچ مهملی نیست که توش اثری از حقیقت نباشه" .
مثلا اونجایی که دانشگاه رو کوبیدی !

+من فکر کردم عنکبوته خورشیدت :))

پاسخ :
والا نظر جو اینه که اون خورشیده. چون جو بی خلاقیت ترین موجود روی زمینه.
 نظر شخصی من اینه که یه موجود گرده که صد تا نیزه به بدنش فرو شده :)
هرکی تحلیل خودش رو داره. 
maryam !
۲۶ شهریور ۰۰:۵۳
دیدم دو تا پاها رُ :-"
maryam !
۲۵ شهریور ۲۳:۴۸

چرا من پا نمی بینم تو نقاشی ؟! :))

شما چقد خارجی هستی؛ حالا نمی شد اسماشون سارا ُ دارا باشه که از سرمایه های ملی (!) هم استفاده کرده باشی ؟! :دی

پاسخ :
+رجوع شود به جواب کامنت آخر آقای ابریشمی در داستان دکتر هال. :)
ایده ای ندارم تا اون دو تا پای دراز چسبیده به شونه دندونه دار رو چطور بهت نشون بدم :دی
mohammadreza
۲۵ شهریور ۲۱:۰۸
سلام
پاسخ :
علیک !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان