یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

پست کوتاه

آیا میشود درباره ننوشتن هم نوشت ؟ 


همیشه مصائبی در زندگی ام بوده اند ‌. مثل تنهایی یا خستگی ناشی از درس زیاد یا نارضایتی از جامعه و هر چیز دیگر . همین غم های کوچیک موضوعات خوبی برای نوشتن پست بودند . 


در یک بازه زمانی اما مصیبتی که بهم وارد شد این بود که نمیتوانستم بنویسم . و معلوم هم نبود چرا ... حسی عجیب و بد که در اثر خوابیدن های نامنظم بوجود آمده بود . 


همیشه میگن درباره مصیبت هایتان بنویسید که آرام شوید . اما اگر آن مصیبت ، این باشد که دیگر نمیتوانید بنویسید ، آنوقت چگونه باید باهاش برخورد کرد ؟ 



sina S.M
۴ نظر

پست داغ


بعد از ده روز از خانه امدم بیرون ! ان هم به خاطر امتحان دانشگاه . 


خیلی راحت بود و سریع ورقه را دادم . داستانم را هم دادم به استاد . همان داستانی که در پست رمز دار بود . هنوز خیلی ها سر جلسه اند . همین الان که دارم تایپ میکنم را میگویم . 

یک بستنی خریدم :/ ازین دو قلو های یخی . همیشه وقتی اعصابم خورد است باید یه چیزی کوفت کنم . 

چرا اعصابم خورد است ؟؟ خب چون یکی از شما عزیزان خیلی نامردی کردین در حق من ‌.

چرا بلد نیستیم بحث کنیم ؟؟ چرا الکی با یک حرفی یه موضوعی می اندازید وسط و تا تهش نمی مانید ؟؟؟ اگر آن عنصر شهامتی که برای بحث لازم است را ندارید پس خواهشا از اول بحث راه نیندازید ! 

روی صحبتم با بک شخص خاص نیست . خیلی وقت است که این حرف را میخواهم بزنم ولی فرصتش پیش نمی اید . 

ترک بحث کار خوبی است ولی اگر به شکل محترمانه و مدرنش آنرا انجام دهیم . من به شخصه ادمی هستم که عاشق بحثم ولی خب ادما با هم فرق دارن . کسی که از بحث خوشش نمیاد یا از اول نباید بحث راه بندازه یا اگرم خواست بحثو ترک کنه بگه : ببخشید من میخوام جا بزنم چون اعصابش رو ندارم .
 یا بگه : در فرصتی دیگه جوابتون رو میدم .‌ 

اینکه بیایم به خاطر نداشتن ظرفیت بحث بگیم : اصلن با تو نمیشه بحث کرد . بیخیال ... 
نهایت توهین به شعور مخاطبه ! هرچقدرم با ادم صمیمی باشی حق نداری همچین چیزی رو بهش بگی !!! کما اینکه به نظر من توی مجازی اصلا  کسی با من صمیمی نیست ! فقط نزدیک ترین دوست هام حق دارن این جور توهینا رو بکنن بهم که در اونصورت منم مشتی محکم حوالشون میکنم :/ 

خوشبختانه با نوشتن این پست یه انسجام فکری به خودم دادم که ازین به بعد در قبال کسانی که بی محابا جرقه یک بحث را میزنند چگونه واکنش نشان دهم . 


حالا که سال از خواندن آن متن میگذرد میفهمم که چقدر راست میگفت . محمدرضا جعفریان که در نامه ای خطاب به خواهرش حبیبه جعفریان گفته بود : هر گاوی که سر راهت می آید لیاقت این را ندارد که مشتی علف برایش بریزی . 

حبیبه جعفریان اما با این حرف برادرش مخالف بود. من هم آن زمان شدیدا کله خر بودم طرف خواهر را گرفتم ! آن قدر که رفتم شماره اش را پیدا کردم و بهش زنگ زدم و اینها . 

خودش بعدا این حرکت منو مسخره کرد و گفت : این ها عوارض جوانیست . باید زمان بگذرد و دندانه های این اره تیز را بسابد .


از این به بعدم با کسی بحث میکنم که واقعا لیاقتش را داشته باشد! 

این قد دراز منم دنگ و فنگیه برا خودش. هر وقت تو قطار یا اتوبوس یک نفر میاد صندلی جلوم میشینه من باید خودمو قشنگ یک متر بکشم بالا تا طرف بتونه پاشو بذاره روبروم .

(جنابی که "ترکیب" رو میشناسی، اگر اینو خوندی یه نوا بده ‌‌‌)
sina S.M
۱۶ نظر

سالاد رومی


 

....

سیاه ترین زرافه را توی جعبه بهم تحویل دادند. 


 مطمئنم مسئولی که زرافه رو به زور داخل جعبه جاسازی میکرده پیش خودش فکر کرده که این کار شیطانی ترین کار جهانه . 


ولی خبر نداشت مشتری ای که این بسته رو سفارش داده حتی از اونم شیطانی تره . 



زرافه پا نداشت . دست و پایش هم بریده بودند و جایش بتادین و پنبه گذاشته بودند ... 

یک هیولای بی دفاع ...


زنی که بسته را آورده بود میخواست بماند. میخواست بیشتر توی اتاق بماند . اما ردش کردم برود. بوی گه آن کرم های صدفی را میداد .



هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی بزرگترین آرزوی زندگی ام این بشود که یک زرافه سیاه از آمازون سفارش بدهم.


این نسخه از آمازون اما خود آمازون نیست. نسخه ی دارک نتی اش است . نسخه دارک نتی اما توسط جف بیزوس اداره نمیشود. بلکه توسط خواهر ناتنی اش ٬ که یک اسم سخت چینی دارد ٬ اداره میشود. 


دختر حرام زاده که بوی گه میدهد هنوز اینجاست . 


میگوید : حیوان خانگی جالبی باید باشه . میخواین کمکتون کنم بسته رو باز کنید ؟ 


..


امکان نداشت بهش اجازه اینکار را بدهم. کافی بود چشمش به آن زرافه ی زجر کشیده و شکنجه شده بیفتد تا در اولین فرصت به پلیس زنگ بزند. 


درست است آدم خشنی هستم. حتی آنقدر خشن که یک زرافه سیاه را به یک زن ترجیح میدهم. . . اما نمیتوانم جلوی دختری را بگیرم که میخواهد به پلیس زنگ بزند. اصلا از نزدیک شدن به آدم ها میترسم. 


توی ذهنم همه نوع شکنجه ای رویشان انجام میدهم ولی در واقعیت شاید فقط بتوانم چپ چپ نگاهشان کنم. 


این موجودات اهریمنی اند . میتوانند یک لقمه چپم کنند ! :/ 


...



میدونم پست با کیفیتی نبود . مشکلی هست انفالو کنین :)


پ ن : الان ننوشتم ، درواقع خیلی رکیک بود. ویرایشش کردم 😂

sina S.M
۳ نظر

محیط خشن بلاگفا

دیروز وارد بلاگفا ، این سیاره متروک و ترسناک شدم 

چرا ترسناک ؟ محیط خشنش . چند تایی وب خوب پیدا کردم که به سبک توییتر وار پست میگذارند .. کوتاه ‌ خلاصه فشرده جذاب و صد البته رکیک ! 

کامنت ها در چاه سیاه فراموشی یا بی محلی بلعیده میشوند . مهم نیست طرف کاسبکار باشد یا دانشجو . خانه دار یا کنکوری . مهم این است که کامنتت برایش پشیزی ارزش ندارد . 


برای ۸۰ درصد کسانی که کامنت میگذارم باید بیخیال این شوم که حتی تاییدش کنند چه برسد به اینکه واکنششان این باشد که از وب من هم دیدن کنند . 

یکی شان گفت اینجا به دردت نمیخورد ‌.. برو اینستایی جایی .

نمیدانست من خودم از همان جایی ، عاصی شده ام و به بلاگفا آمده ام .
...

این چیزیست که از بلاگفا باقی مانده؟ نمیدانم ! باید بیشتر بگردم . 

نظرات خالی اند . عین بیابان ... افراد گاها دیده میشود که هیچ سوادی ندارند . 

خانمی که از خواننده های نداشته اش میپرسد چه غذایی برای شوهر بد غذایش درست کند . و من پیشنهادم را میگویم . و او پاسخ کامنتم را نمیداند چطور بدهد ‌.. و به صورت یک کامنت جدا زیر همان پست پاسخم را میدهد ‌ ... 
این حجم از سادگی مرا یاد مدرسه ای روستایی می اندازد که حیاطش خاکیست و فلزاتش زیر نور آفتاب چنان میدرخشند که نمیشود به آنها نگاه کرد . 

وقتی از بیرون نگاه میکنی گویی متروک است . ولی در واقع داخلش چند دانش اموز نشسته اند . با یک معلم . که اطلاعاتش درباره تکنولوژی از یک بچه ی دوازده ساله در تهران کمتر است . 

بلاگفا ! این شده است ! 

رکیک . نادر . خلوت و ترسناک ! 
sina S.M
۷ نظر

نخود پلو بدون نخود چیست ؟

پاسخ : هوا 



این چیزی است که از قدرت نویسندگیم باقی مونده ! :) 


دو فیلم ضد ایرانی دیده ام و حالم خراب شده ! 


اولینش آرگو و دیگری پرسپولیس . 


😐😑



sina S.M
۵ نظر

محیط افسرده بلاگفا

رفتم بلاگفا یه مدتیه . واقعا حس میکنم دارم توی راهرو های یه تیمارستان خالی قدم میزنم .  سایلنت هیل رو تاحالا بازی کردین ؟(معلومه که نه !) 

 اون لحظه هاییش که تو یه مکان متروکید و هیچ جنبنده ای رو نمیبینید . حتی از هیولا های چندش اور هم خبری نیست ... 


#پستک 

sina S.M

ده روز نبودم ... انگار ده سال بود

برای کسی مثل من که هر روز ۴ ساعت مفید را برای وبلاگش وقت میگذاشت این وقفه ده روزه آنقدر شوک بزرگی بود که به زندگی واقعی ام هم تغییرات اساسی وارد کرد . 


دپرشن یا افسردگی بیشتر . درونگرایی بیش از پیش . کتاب خواندن بیشتر ، فیلم دیدن ، نقاشی کردن به صورت متمرکز تر و حرفه ای تر از قبل ٬ تفریحات واقعی تر ... به جای قوز کردن روی گوشی و دیدن کامنت های مسخره ای که بلاگر ها برای هم میگذارند ٬ یک تفریح واقعی برای خودم جفت و جور کردم. یک بازی کامپیوتری است . که یکی از آهنگاش رو هم میذارم .

 

و اما از همه مهمتر جدا شدن از خ ٬ دختری که توی دانشگاه باهاش «رفیق» شده بودم ... شاید این وبلاگ را بهش دادم . شاید ادرسش را دادم. شاید :) اگر داری اینها را میخوانی . خیلی شانس داری :) 


ترجیح دادن بیشتر به تنهایی . . . (ادامه مطلب) 


sina S.M
۱۶ نظر

موج عظیم کاناگاوا

همیشه دلم میخواست زندگی ام چیز دیگری باشد . 


هیچ وقت نتوانستم پدر با فرهنگی را تجربه کنم که آزاد اندیش و دموکرات است . از آن پدر های غربی که چای مینوشند و حتی سیگار میکشند . اما خوش اخلاقند . با زنشان مهربان اند و روزنامه میخوانند و کتاب های غیر درسی مطالعه میکنند . از فلسفه حالیشان است و کلا نمونه انسان کامل اند . 


اما پدر من همچین آدمی نیست . جایگاهش در خیلی از موارد از آن پدر ایده آل بالاتر است . ولی واقعا آن شخص باشعوری نیست که من از یک پدر ایده آل انتظار دارم . سیگار نمیکشد ولی دیالکتیک نیست . سوادش بالاست ولی مطالعه ندارد . بخشنده است ولی با زنش خوب رفتار نمیکند . 


اما از مقوله پدر هم بیرون بیاییم . خانواده ما آن چیزی نیست که در رویاهایم از یک خانواده خوب تصور میکنم . 


همیشه دلم میخواست شب ها که همه بیداریم . یک نفر قهوه بار بگذارد . بعد همه در سکوت مطالعه کنیم . 


عاقبت اما چیزی متفاوت از آب در می آید . شب ها ساعت ۱ ، پدر اخبار سیاسی را بلند بلند میخواند . مادر این طرف و آنطرف میرود و در نصفه شب لباس های لباس شویی را جمع و جور میکند . خواهر در موبایلش یواشکی با غریبه ها چت میکند و برادر ۱۲ ساله ام پای تلفن داد و بیداد میکند و با یک مشتری سر فروش اسباب بازی چک و چانه میزند . 


و من هم به قفسه کتاب هایم که سالهاست نو مانده اند نگاه میکنم و در بهترین حالت توی اینستاگرام هر ۵ دقیقه چک میکنم که چند نفر عکس قالی ام را لایک کرده اند . و بینشان دختر خوشگل هم هست یا نه . 


زندگی فلاکت بار شده . خیلی وقت است که نمیدانیم زندگی با سرعتی باور نکردنی به شکلی فلاکت بار در آمده . 


دیروز به رستوران رفتیم . سر چند کاسه سوپ دعوا میشود . برادرم قهر کرده و سوپش را نمیخورد. بابا میگوید تقصیر مادرتان است که کم سوپ سفارش داد . مامان آتشی میشود و میگوید از این به بعد خودتان سفارش غذایتان را بدهید . 

خواهرم میگوید عرضه ندارید یک بار به رستوران بیایید و دعوایتان نشود . راست میگوید . حرف های آزادی طلبانه ی خواهرم زیر متلک ها و حرص خوردن های پدر و مادرم جایشان را به بغض میدهند. بغض هایی که فقط گاهی در خلوت ازشان حرف میزند . کافی است در وسط یک دعوا خواهرم از خود دعوا انتقاد کند . در آن صورت پدر و مادر لحظه ای آتش بس کرده و هر دو علیه خواهر ، متحد میشوند .  از هویت دعوایشان دفاع میکنند . و یک جور هایی میگویند : خفه شو و بذار دعوایمان را بکنیم . 



و من در حالی که هدفون گوشم است به زینب در آبادان پیام میدهم : " ببخشید توی رستورانم نمیتونم زود جواب بدهم " و زینب میگوید نوش جان . و آن استیکر مسخره را میفرستد. 

متوجه میشوم بابا بد نگاه میکند . گوشی را کناری میگذارم و سوپ را میخورم .

حس میکنم زندگی ام همچون فرد معلولی در سایه خانواده کمر خم کرده . و هنوز میدانم اگر این سایه برداشته شود زندگی در برابر پرتوی خورشید پودر میشود . با خودم فکر میکنم این عدم هماهنگی و فلاکت در اروپا چه شکلی به خودش میگیرد ؟ 


از هر زاویه ای به خانواده نگاه میکنم میبینم یک جای کار میلنگد . تمام لحظات خوشی ما زمانی است که کنار هم نیستیم . همیشه از تعطیلات و اخر هفته ها بدم می آید . این یعنی قرار است بیشتر پیش هم باشیم و بیشتر دعوا کنیم . دعوا ... ما با دعوا زنده ایم . درس میدهیم و درس میگیریم . 

sina S.M

داااااستان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M

داستان جدید

داستانی که میخوام بذارم در پست رمز دار میاد . 

علت های متعددی داره اینکار ولی اصلیش اینه که میخوام داستانو در محافل عمومی هم بخونم و خب نمیخوام کسی با سرچ جملات داستان به این وبلاگ برسه . 


از طرفی هم نمیخوام افراد ناشناس و کپر به داستانم دست رسی داشته باشند.


داستان درباره بحران گرمای خوزستانه .

و اینکه محتوای خون آلود و چندش نداره ^_^ برای همه سنین و همه جنسیت ها مجاز و حلاله :) شاید از موضوعش و بومی بودنش فکر کنید داستان کسالت اوریه ولی شرط میبندم اینطور نیست. البته هر داستانی ضعف هایی داره .


امیدوارم بخونید و نظر بدین . 


برو بچزی که میخوان داستانو بخونن لطفا برای این پست کامنت بذارند . 


کامنت های این پست عمومی نمیشوند . 



sina S.M
۱ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان