یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

She ain't all that


کاش یک فیلم سینمایی بود. 


وقتی به جای خوبی رسید، تمام شود . همه تماشاگر ها دست بزنند و بروند خانه شان. بعد چراغ ها را خاموش کنند و در سینما را قفل بزنند. 


نه اینکه اینقدر ادامه پیدا کند .


زندگی را میگویم ! 

sina S.M
۷ نظر

دشمن

اولین استارت برای رفع کدورت ها ... 

دو ساعت مذاکرات طاقت فرسا در یک گروه تلگرامی ۴ نفره ‌.. 

تا سر انجام نتیجه داد ... 

دشمن دیگر دشمن نیست ... 

اما نمیدانم چقدر طول بکشد که دوباره دوست شویم . شاید هیچ وقت . 

.... 


sina S.M
۶ نظر

مرد بزرگ ...

تو مرد بزرگ ! 

هنوز از یادم نرفته ای !! عکست توی پروفایلم همیشه هست . هیچ وقت برش نمیدارم . بذار بگن میخواد تیریپ برداره میخواد کلاس بذاره . بذار هر گ*ی میخوان بخورن .. 

لعنتی ‌.. چطور تونستی اینقدر خوب نقش بازی کنی ؟ اگه میگفتن یکی از معلماتون سرطان خون داره . تو آخرین نفری بودی که فکر میکردیم این مشکلو داری . 
تا لحظه اخر و تا سال آخر تحصیل با تمام انرژی تدریس کردی . آن هم در مهمترین سال ... کنکور ... 

چقدر اهل شور و هیجان بودی 

کی فکرشو میکرد انتخابات ۹۶ رو نبینی کی فکرشو میکرد تو قبل از همه اینها .. بمیری .. نامرد چرا پر کشیدی ؟ چرا نموندی ؟ چرا نموندی تا با بچه ها بحثای سیاسی کنی ؟ حتما کلی حرف داشتی برای گفتن . کلی بهانه برای شور و هیجان داشتن .. نمیتونم تصور کنم .. اون دستت ... همون که گفتی : بزن قدش ! 
و من کف دستم آتیش گرفت .. الان اون دست کجاست ؟ هرکی میگفت در کمتر از یک سال دیگه این دست زیر خاکه .. احتمالا بهش میگفتم : 
گاو .. نمیبینی ؟ این سالم ترین معلممونه ‌. 

نمیدونم چرا یهو یادت افتادم . شاید چون فردا امتحان ریاضی دارم . ترم دو دانشگاهم . ریاضی دو ... جزوه دستنویست را پیدا نمیکنم. بعد کنکور دادمش به کتابخانه ای جایی . کاش داشتمش .. خطت را میدیدم . با دست خطت گریه میکردم .

 مرد بزرگ .. 


sina S.M

To tell the truth she could never be me !

عنوان بخشی از یه آهنگیه که این روزا گوش میدم . خوانندش ایگی آزلیاست 

خیلی تند حرف میزنه توش ... ولی اونقدر حین خوندن متنش گوش دادم که دیگه حفظ شدم ! 

آهنگ محشریه ! قشنگ حس حسادت و اینا توش هست :// 

ایگی به پارتنر سابقش که ولش کرده رفته با یه مدل ، میگه عجب ضرری کردی . اون مدله هیچی نداره ! خاک تو سرت که منو ول کردی :/// من سلبریتی مشهورم اونوفت اون چی داره و خلاصه که رفته تو پاچت !!!


البته آهنگ قسمتای جالب تری هم داره ! 

به بهانه آموزش زبان دارم رسما غربی میشم :/ و خب چه چیز بهتر از این :\ 

+ خبر دیگه اینکه ... یکی دیگه از شما ها رو دیدم ! 

 درباره همه چی حرف زدیم به جز پرتقال :| 

اونم یادم رفت ! مگرنه چه موضوع جالبی برای حرف زدن میبود :/// 


+ عاهنگ معرفی شده اصلا مودبانه نیست ! بچه ها سراغش نرن ^_^ 


sina S.M
۱۲ نظر

موراکامی . برای بار دوم

این کتاب وحشتناک است ... حتی اگر بخواهیم بی انصاف باشیم و نگوییم که تمام اثار هاروکی موراکامی وحشتناک اند ، باید بگویم این کتاب استثنائا وحشتناک و رعب آور است .. 


قبلا خوانده بودمش . حتی قبلا معرفی اش هم کرده بودم در همین وبلاگ . 


اینبار در نمایشگاه کتاب ترجمه ای دیگر از آن را خریدم .. 

آن زمان رویم نمیشد نسخه ای از آن را بخرم . چون کتاب پر از اشاره های جنسی است. 

اما اینبار خریدمش و تویش شیرجه زدم . در عرض یک روز نیمی از آن را خوانده ام ... اینبار دوم است که دارم میخوانمش . 


تازه دارم میفهمم چه لذتی را این مدت از خودم محروم کرده بودم . به جای پرتقال و این مسخره بازی ها باید موراکامی میخواندم ... 


سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سالهای زیارتش ... 

sina S.M
۶ نظر

Castle in the snow


The light is fading now
My soul is running on a puff that I cannot reach
My brain is turnin'
And my head is hurtin'
Every day a little bit more
The light is fading now
My forces is being sucked by a bloody leach?
My fear is smilin'
And my threat is singin'
Every night a little bit more
I cannot see anything
I am blindfolded
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
It's about to cry
I'm a zombie
I don't know what to do
I should be done in the place
But I gotta stay, stay stay
Stay stay stay stay
I'm so lonely
I don't know if I get through
I wanna be floating in space
But I gotta stay, stay stay
Stay stay stay, stay
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
It's about to cry
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
It's about to cry
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
It's about to cry
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky
I can hear the birds
I can see them fly
I can see the sky



sina S.M
۴ نظر

مورد عجیب دیشب

دیروز اواخر شب (یا بهتره بگم اوایل بامداد امروز و اندکی بعد از ساعت صفر) حوالی ۲۳ نفر اینجا آنلاین شدند. با کمک بخش آمار وبلاگ و اینها فهمیدم همشون با سرچ ضرب المثل : مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه  

به اینجا رسیدن ! 


معلومه بعد یه سانس سینمایی "گشت ۲" در اون ساعت کلی ادم کنجکاو شدن بدونن قضیه این ضرب المثل چیه . 


جالبه که ۲۳ نفر در یه لحظه خاص چنین تصمیمی گرفتن !!! 


(متوجه شدم رمز داستانم رو توی یه وبلاگی اعلام کردم و یادم رفته تیک خصوصی رو بزنم .... واقعا چرا باید اون کامنتو تایید کنی آخه ؟ هااا ؟؟) 


حالا که تا اینجا اومدین این آهنگو از دست ندین : 

 Foolish

 Rebecca Black


راستی حتما در انتخابات شرکت کنید ... با روحانی تا ۱۴۰۰ 

sina S.M
۹ نظر

نمیدانم که هستم !

واقعا من کی ام ؟ 


هر قشری بنا به نگاه خودش منو میبینه ‌ ... و من همه این نگاها رو جمع میکنم ولی به تناقض میرسم ! 


توی وبلاگ تقریبا آدم منفوری ام ! توی روابط مجازیم بی محابا و بد دهنم !! از نظر بسیاری من آن آدمی نبودم که روز اول فکر میکردند. افسوس میخورم وقتی حرف های گرم بعضی ها را میبینم که مربوط به ماه ها پیش است و حالا حتی یک کلمه هم حاضر نیستند با من همکلام شوند ! 


نمیگویم از وضع ناراضی یا ناراحتم یا چی ! اگر هم ناراحت باشم غلط میکنم اینجا درباره اش چیزی بگویم چون بهرحال پسر هستم و غر زدن کار دختر هاست ! 


من فکر میکنم زندگی یک بازی کامپیوتری است ! ولی واقعا بدنم هنوز این را نپذیرفته . فقط در تئوری توانسته ام به خودم بقبولانم که زندگی هیچی نیست. در واقعیت اما جرئت نمیکنم برای یک دختر توی خیابون سوت بزنم !!!‌ ولی خب اگر GTA بود حتما این کار را میکردم . خدا را چه دیدی شاید دارم خورده خورده رشد میکنم ! شاید روزی برسد که آنقدر جهان برایم حکم بازی اوپن ورلد را پیدا کند که هر کاری دلم خواست بکنم بدون اینکه استرس داشته باشم ! 



آنقدر در زندگی ام سر به زیر و مودب و مثبت بوده ام که الان به راحتی میتوانم یه ادم مودب بچه مثبت جلوه کنم . جاهایی ازم کار هایی سر میزنه که مردم میگن تو چرا اینقدر بخشنده و بزرگواری ! میدونم همش یادگار دوران بچه مثبتیه ! 


اما آیا من بچه مثبتم ؟؟؟ نه ! ولی خیلی با بچه های بچه مثبت راحت ترم . اما خب نمیتوانم قبول کنم همچین آدمی باشم. 


به قول یکی از دوستانم ، ما چیزی داریم که بقیه ندارند ! madness ! 


. . .


این اواخر نمایشگاه کتاب بودم. 

یکی از شما ها را دیدم. 


اولین بار در زندگی ام کسی را دیدم که این وبلاگ را خوانده باشد. 


یکم از آن موقع دچار افسردگی شده ام. و اتفاقا دوستم هم متوجه این موضوع شد. گفت از وقتی همو دیدیم دیگه دل و دماغ حرف زدن نداری. 


الان فهمیدم علتش افسردگی بعد از دیدنش است. جلوی او آدم دیگری بودم. چون وبم را خوانده بود. باهاش همونجوری حرف میزدم که توی ذهنم با خودم حرف میزنم. این بمانند یک شوک بود. باعث تغییر روحیاتم شده. آخه یه قرار ملاقات کوتاه نبود. حدود ۵ ساعت به طول کشید و تویش همه جور اتفاقی افتاد ! یعنی هم خوب هم بد. اینجوری نبود که یه سره خوش بگذرد. 


خیلی از ما به وب نویسی پناه آورده ایم تا بخش های پنهان وجودمان را در جایی پنهان به نمایش بگذاریم. 
خیلی ها هم اینجوری نیستند. آدم های عادی ! هیچ وقت نتوانستم یکی از آنها باشم. هیچ وقت نخواستم وبلاگم را به کسی معرفی کنم. حتی به موج اینستاگرامی بچه های دانشگاه وصل نشدم که مجبور نباشم بابت هر نقاشی ای که میکشم کلی جواب پس بدهم. 


بیشتر بچه های دانشگاه در اینستاگرامشان عکس خودشان را گذاشته اند و درباره وقایع روزمره پست میگذارند. 

اما من و یکی دیگر از دوستانم برای جلوگیری از خود سانسوری هرگز چنین کاری نمیکنیم. اینستای من پر از نقاشی های جور واجور است و حتی معلوم نیست دخترم یا پسر ! 


بدترش در وبلاگ ! سعی میکنم مخفی باشم !! کافی است اسم دانشگاهم را بیاورم تا اینجا کلی شلوغ شود . البته هیچ بلاگری این کار را نمیکند. 

برای همین است که آدم های عادی آنهایی نیستند که وبلاگ داشته باشند. حرفشان را حضوری میزنند. در فضای مجازی فعالیتی ندارند. 


بالاتر گفتم :  آدم های عادی ! هیچ وقت نتوانستم یکی از آنها باشم. 


نتوانستم شاید چون نخواستم ! اگر به جریان سیال آدم های عادی وصل شوم ٬ احتمالا دوستانم سه الی چهار برابر خواهند شد . سطح رفاقت ها پایین می‌آید ولی تعدادشان افزایش میابد. 


اما من نمیتوانم. نمیتوانم کتاب نخوانم. نمیتوانم لحظاتی را به انزوا نگذارنم. نمیشود سانسور را به بهانه رفاقت و روابط اجتماعی وارد کارم کنم. 

واقعا مسخره است . من میخواهم خودم باشم.... اما آیا خودم بودم صحیح است ؟ آیا بهتر نیست خودم را تغییر دهم ؟ آنقدر در جمع های پنج شیش نفره شرکت کنم که من هم مثل آنها وراج و عام شوم !


در شرایط خاصی هستم. فکر میکنم هیچکس در تهران که سهل است٬ در خاورمیانه موقعیتی شبیه به من ندارد. کسی که بخشی از وجودش نه مثبت و سر به زیر است ٬ نه اجتماعی و پر حرف و سانسوریست !! 


بخشی از وجود من هنرمند است. که این باعث میشود نتوانم مثل خیلی از دوستانم بیخیالی را پیشه کنم ! 

انگار که دو چیز متناقض را با هم میخواهم : 

هم آرامش کتابخواندن و دور بودن از جامعه و فکر نکردن به اینکه چی بپوشم که بقیه خوششان بیاید.


هم مرموز نبودن از چشم بقیه ٬ لذت بردن از جمع های ۵ الی ۶ نفره و ساکت نماندن در یک جمع ! 


در این چند روز فهمیدم من واقعا آن آدم اجتماعی نیستم که فکرش را میکردم. مردم به حرف من گوش نمیکنند. امروز از دست امیر عصبانی شدم . با کشتی داشتند حرف میزدند که من یک دفعه آمدم و ازشان سوالی پرسیدم.


ولی هیچ کدامشان به حرفی که من زدم گوش نکردند. و این آزارم میداد. این از نشانه های اجتماعی نبودن است. 

بعد کشتی به مجله ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت : از کجا برداشتی ؟ 

گفتم : از راهرو .

دوید و رفت. 

بعد هم امیر هم دنبالش دوید.


مرا تنها گذاشتند. ناراحت شدم و با بغض رفتم سمت کلاس. 

امیر متوجه بغضم شد. ایستاد و صدایم زد. دستم را برایش تکان دادم که یعنی برو.

وقتی رفتم توی کلاس آمد داخل . هیچ وقت کسی دنبال من راه نمی افتد . آمد و با هام حرف زد. درباره یک موضوع نامربوط . من هم حرفش را ادامه دادم . آن هم با هیجان. خیلی سریع بغضم را نابود کرده بودم. دنیای واقعی اینجوری است. با حرف زدن درباره یک موضوع فرعی٬ موضوع اصلی را فراموش میکنند. ولی توی مجازی وقتی ناراحتی دقیقا درباره علت ناراحتی حرف زده میشود. که به نظر اینجوری درست تر است. 

ولی روشی که در واقعیت پیش میگیریم در اصل همان روش درست است. 


بغضم را در راستای آن بحث فرعی قورت دادم . حس میکردم امیر واقعا گناهی ندارد . این من هستم که بلد نیستم مثل بقیه باشم. 


از طرفی هم مهربانی امیر به دلم نشست. این چند روز دیده بودم که اصلا با من بهش خوش نمیگذرد. به خاطر چند باری که توی چین بودم و او زنگ زده بود و من گوشی را رویش قطع کرده بودم بعلت اینکه سرم شلوغ بود.


اما امروز فکر کنم فهمید که من فهمیده ام دوستی مان مثل سابق نیست. میخواست رفاقتش با من تجدید کند. خواست با هم برویم ناهار...   

یک قطره اشک مزخرف چه کمکی میتواند بکند ؟ باید بنشینم یک دل سیر به حال و روز خودم گریه کنم . چرا من هنرمند شدم ؟ چرا مثل بقیه ربات نیستم ؟ 


...

یکی از بچه های غریبه کلاس انگار متوجه تغییر حال من شده. امروز گفت :‌سلام سینا !! و خیلی گرم باهام دست داد. 

گفتم : سلام ! 

انتظار داشتم سوالی بپرسد و یا در مورد مساله خاصی حرف بزند. حتما دیده اید در سریال ها وقتی یک نفر که اصلا از شما احوالی نمیپرسد یک دفعه می آید و گرم سلام و احوال پرسی میکند ٬ شما میفهمید که حتما یک کاری دارد که آمده سمت نان !!! 


بعد دیدم طرف هیچ چیزی نگفت . گفتم : کاری داشتی ؟؟؟؟ 

گفت : نه ! خواستم سلام کنم :/ 


گفتم : آهان ! 

و خندیدم ... 


////


برم سراغ زندگی و بدبختی ام !


اصلا کسی اینها رو میخانه ؟ من خودم وب ها رو وقت نمیکنم بخونم . البته دو سه تا خوندم این چند وقت. باز یک زمانی دلم خوش بود مریم پارادوکس اینها رو خاموش میخونه :... الان دیگه نیست. 

البته دوستان خاموش خون هستن .. مثل همونی که باهاش رفتم نمایشگاه ... ولی انتظار داشتم بیشتر باشه . 


این رنگ قرمز و فونت ریز یه جور اعتراضه. . . 

sina S.M
۱۵ نظر

آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم . . .

بیش از دو ماهه که سر کلاسش میروم . استاد ادبیاتمان را میگویم ! 

خیلی اتفاقی کلاسش را در حذف و اضافه برداشتم . فقط چون بقیه بچه ها هم برداشته بودند . 

همیشه به خودم میگفتم لابد دیوانه است که اینقدر حرف میزند .. 


چیز عجیبی درباره این مرد وجود داشت که دیروز بعد از مدت ها به آن پی بردم ... بعد از دوماه بودن سر کلاسش ... چرا اینقدر دیر ؟؟ 


حتی وقتی کتابم را بهش دادم که امضا کند متوجه نشده بودم او کیست !

گفتم استادد اسم چندتا آثارتون رو بگید ... 

نگاه زیرکانه ای انداخت و گفت اسمم را در گوگل سرچ کنید ... اما احمق بودم که سر کلاس سرچ نکردم ... اگر آن اسم را بین کتابهایش میدیدم عمرا میگذاشتم پایش را از کلاس بیرون بگذارد . 


وقتی رسیدم خانه سرچ کردم ... اسم کتابش ! 

بار ها اسمش را روی جی ۵ نوشته بودم !! هرگز فکرش را نمیکردم این همان آدم باشد !!! 


حتی از استاد داستان نویسی ام هم خفن تر بود !! تقریبا تا الان در طول زندگی ام انسانی به این مشهوری ندیده ام !!! طرف از آنهایی هست که مراسم بزرگداشت برایش برگذار میکنند :///// 

چقدر مسخره اش کردم پیش خودم ! چقدر باهاش بحث کردم و فکر میکردم که هیچی حالیش نیست ! 

وقتی به بچه های کلاس گفتم همه از اینکه اینقدر بهش میخندید پشیمان شدن :!


و چه تواضعی میخواهد که بعد از دو ماه به شاگردانت نگویی همانی هستی که اسم آثارت جزو سوالات کنکور بوده !!!!

من هم خیلی اتفاقی فهمیدم که باید کاره ای باشد ! 

آنهم وقتی گفت رفته نمایشگاه کتاب و کتاب نخریده ولی با کلی کتابی که بهش هدیه داده اند برگشته خانه ... وقتی هم گفت باید یکبار دیگه برم نمایشگاه ، من به تمسخر گفتم : لابد میرین باز کلی کتاب هدیه بگیرید :/  

بعد گفت نه بابا میرم میخرم ایندفعه .


 این آدم جزو کسانی است که بعد ها با افتخار میگویم یک ترم سر کلاسش بوده ام ... مثل خیلی ها که الان میگویند ما شاگرد ابتهاج و اینها بوده ایم ..


و البته به خودم افتخار میکنم که تنها کسی در کلاس بودم که به این کشف رسیدم !

sina S.M
۴ نظر

داستان کوتاه (رمز به دوستانی که درخواست دادن ارسال میشه -بخش هرزنامه رو چک کنید !!!!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان