یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

لطفا جاوا رو بخوانید

با توجه به اینکه نمیخوام دوستان رو بیشتر از این معطل بذارم لطفا اگر قصد دارید جاوا رو بخوانید انرا به اخر هفته موکول نکنید و همین حالا بخوانید چون به زودی قسمت دوم را قرار میدهم ‌... 

(کلیسای نوتردام پاریس)

پس منتظر نظرات بیشتری زیر پست قسمت اول جاوا هستم ! اوووف از انجا که تاحالا تو این وبلاگ قانونی نداشتیم. پس این پست روغیر منطقی محسوب نمیکنم چون اصولا منطق ها را باید کنار گذاشت در این وبلاگ ! (چرا ؟ چون وبلاگ خودمه) 

در ادامه چند صحنه دلخراش از امروزم رو براتون توصیف میکنم (البته شاید از نگاه خیلی ها این چیز ها بچه بازی باشد) : 




رفتم خندوانه امروز .. با دوستی که منو بلاک کرده اند . پوریا ! 


لعنت به این ادم .


داشت حرف میزد . از نامردی و نارفیقی و این چرت و پرت ها که اگر یک درصد میدانستم قرار است باهاشان مواجه شوم عمرا به این دعوت نمی امدم. گوش هامو گرفتم و با انگشتانم روی سرم ضرب گرفتم . که حتی یک کلمه اش را هم نشنوم و همینطور هم شد... 


آنقدر اعصابش خورد شده بود که داشت میخندید . گفت کاش یک موبایل در می اوردم و از این لحظه فیلم میگرفتم .. از لحظه ای که سینا نمیخواهد حقیقت را بشنود . 


به علیرضا گفتم : بخدا اگر میدونستم میخواد این بحث هارو پیش بکشه عمرا قبول میکردم بیام خندوانه ... 


علیرضا ابله بود . فکر میکرد دشمنی من و پوریا به راحتی با یک خندوانه امدن درست میشود . برگشت و گفت : همین الان بشینید و مشکلاتتون رو حل کنید . 


و پوریا خطاب به من افزود : بیا خودت نمیخوای مشکلات حل بشه .. 


گفتم : الان نمیشه چون تو عصبی ای . همین الانه که کلاشینکف در بیاری و پتپتمتمتپ ...

(من عصبانیت را بو میکشم . به دلایل متعدد که یکی اش دعوا های لفظی زیاد است ) 

گفت : من اصلا عصبانی نیستم ... 

گفتم : به خدا هستی .. 


خودش نمیفهمید حالت صورت ادم ها هرچقدر مهربان تر باشد ، نشان از عصبانیت بیشترشان دارد . ان موقع هم پوریا ابرو هایش را متعجابه بالا داده بود و صدایش را اورده بود پایین . باهوش ها اینجوری عصبانی میشوند ... 


گفت : یه بار مرد باش .. 


از موقعیت استفاده کردم و گفتم : اصلا من مرد نیستم . زنم . 


گفت : خوب شد خودت قبول کردی ... 


یک بک فلش‌بک میزنم به ریشه دعوایمان . پوریا ادعا میکرد من تبعیض جنسیتی قائل ام و دختر ها را با نگاهی نادرست و متفاوت مینگرم .  


این حقیقت را همان موقع متذکر شدم : بعد به من میگه تبعیض جنسیتی قائل میشه . مگه اصلن زن بودن فحشه ؟  


اون موقع دیدم حرفی نزد . درواقع شاید داشتم کاه رو به کوه ربط میدادم . ولی اینکه توانستم وادارش کنم که بحث را با سکوت رها کند بهم حس خوبی میداد ! 



توی استدیو خندوانه رامبد و پژمان بازغی اون وسط داشتند ریسه میرفتند که زدم روی زانوی علیرضا ، برگشت و نگاهم کرد . ما هر سه عینکی بودیم . 


- دفعه بعدی یا من میام و پوریا نمیاد    یا    پوریا میاد و من نمیام . 


جوابی نداد و برگشت . امیدوارم پوریا این حرفم را شنیده باشد . توی مدتی که با هم صمیمی بودیم متوجه شدم او یک رادار بسیار قوی دارد . هرچه بیشتر تظاهر کند که هیچی نمیشنود ، بیشتر میشنود . 


بعد از تمام شدن ضبط دوباره خنده های مشترکمان شروع شد. حس عجیبی دارد ، اینکه با کسی که با او دشمنی نسبتن جدی ای داری، بخندی ... بهش پول قرض دهی . دست بدهی و این چیز ها . 

وقتی پوریا رفت .. من دو تا ساندویچ خوردم . نوشابه دهنی علیرضا را هم با یک دونات فرستادم بالا ... علیرضا گفت : من فکر کردم موضوع اینجا حل میشه. ولی مشکل شما عمیق تر از این حرفاست .. 


حرفش را تایید کردم . اما باز هم از دست او عصبی بودم . که با وجود هماهنگی های قبلی مان ، پوریا را در لحظه اخر دعوت کرد . چیزی که در مورد علیرضا وجود دارد اینست که هیچ چیزی درباره اش وجود ندارد . !) 


از کل ماجرا احساس خوبی داشتم ، یکی  اینکه علیرضا رفیق من است نه پوریا . دو اینکه این پوریاست که با من مشکل دارد، نه من با او . 


اگر بتوانم از این دو ضرب شست استفاده کنم و برنامه دفعه بعدی خندوانه را بدون پوریا بچینم انوقت ضربه مهلک را زده ام ... ضربه نهایی !


منتظر قسمت دوم جاوا باشید ؛) 

sina S.M
۵ نظر

داستان جاوا (قسمت ۱)

 

کماکان عذر میخوام اگر داستان در موعد مقرر تحویل داده نشد. 

توضیحات مختصر درباره ی داستان و محتوای احیانن نامناسبش رو در پست دوشنبه ۱۱ بهمن آوردم . باشد که با توجه به آن این داستان را میخوانید. 

 

خب این هم قسمت اول از داستان دو قسمتی من 

جاوا

...

خون غلیظ ٬ به آرامی شیار های سرامیک را همانند یک الگوی از پیش تعیین شده پر کرد. دهان پاتریشا پر شده بود از مدفوع . در آن موقع خون با فشاری زیاد از دماغش زد بیرون. ناخن هایش به همراه ۶ عدد از دنده ها شکسته بودند ... و استخوان کاسه زانویش ٬ که متلاشیی شده بود.

چشمانش با اینکه کاملا باز بودند ٬ دیگر جایی را نمیدید.

پاتریشا رین ٬ مرده بود. در نتیجه سقوط از طبقه سوم.

 

 ...

سعی میکرد جاوا یاد بگیرد.

 

از سایتی که دوستش به او معرفی کرده بود.

 

اوایلش سخت نبود. اسلاید هایی که راه حل هایی بدیهی داشتند را یکی پس از دیگری حل میکرد . و حس کرد دارد پیشرفت میکند. اما اگر سرعت کندش را در نظر میگرفت حتی داشت پسرفت میکرد.

یک موسیقی ملایم از سمت آشپزخانه پخش میشد.

 

همزمان به این فکر میکرد امشب برای شوهرش ٬ چه شامی تدارک ببیند.

 

گوشی را برداشت . . .

 

- هی الکس . میتونی بیای ؟‌

- آره همین الان خودمو میرسونم.

 

- حالا نمیخواد خیلی هم عجله کنی . .

به ساعتش نگاه کرد.

شوهرش ۵ ساعت دیگر سوار هواپیما میشد. یک پرواز ۳ ساعته به سمت پایتخت . بعد اگر در یکی از آن رستوران های دلفریب فرودگاه معطل نمیکرد٬ حداقل ۱ ساعت طول میکشید تا با قطار ٬ به حومه شهر برسد. جایی که زنش داشت در طبقه سوم آپارتمان نقلی شان ٬ جاوا  یاد میگرفت.

 (ادامه مطلب)

sina S.M
۱۴ نظر

معذرت خواهی:(

ببخشید بابت دیر شدن داستان.....



sina S.M
۳ نظر

داستانی در راه است !

دیشب متنش رو نوشتم .. امروز بازبینی میکنم و اگر ایراد جدی ای نداشت شاید همین امروز ، منتشرش کنم. 


نکته ای که درباره داستان های وبلاگم وجود داره اینه که این داستانا فقط در محیط وب و اصولا مخصوص وب نوشته میشوند ! 


به هیچ وجه بیانگر سبک من نیست . من برای هر جایی به فراخور خواننده هایم داستان ها با حجم های متفاوت مینویسم !


خب این از حجم . اما درباره خود داستان ...


متاسفانه باید بگویم با یک داستان چندش طرفید ! تا حدی تحت تاثیر فیلم ایتالیایی " سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم " نوشته شده و خب ، میدانید کارگردان این فیلم قبل از اکران عمومی اش به قتل رسید . لطفا بنویسید جزو فیلم هایی که هرگز نباید در عمرتان ببینید . البته من هم ندیدم . تنها بریده هایی از آنرا توانستم تحمل کنم و الباقی را متوصل شدم به نقد هایی که در باب این فیلم نوشته شده .


داستان امشب (یا شاید روزی دیگر) رگه هایی از تعفن موجود در این فیلم را داراست . طوری که شاید توانست تغذیه تان را تحت تاثیر قرار دهد. لذا فکر نکنید اینها از تخیل خودم در امده ! نکته بعدی و مهمتر اینکه اگر فکر میکنید جنبه اش را ندارید ، داستان را نخوانید . چون میدانم بازه سنی خواننده ها ممکن است به زیر ۱۵ هم برسد حتا (!) ، و درباره جنسیت اغلب دوستان هم خب همه میدانیم که خانم اند. (فکر کنم چون خانم ها در ایران وقت بیشتری برای فکر کردن دارند و به اندازه آقایون مجذوب و درگیر جامعه نمیشوند .. البته میتوانند بشوند ولی خب باید ازین خانم های ماجرا جو باشن و خب منم ادعا نکردم اینجا همه انواع خانم ها هستند !!! از طرفی آقایونی که اینجایند غالبا درونگرایند ولی خب به قشر خانم های بیان که نگاه میکنیم تنوع بیشتری را شاهدیم ،به دلایلی که عرض کردم )


...  لذا خواهشمندیم که نکات ایمنی رعایت شود . :) 

+ الان توی مترو دو تا از همکلاسی هامو دیدم . میگن پروژه (برنامه نویسی) را زده اند شده ۳۰۰ خط . وقتی بهشان میگویم من هزار خط زده ام ، دهانشان باز میماند . البته من انقدر بدشانسم که مطمئنم آنی که گند زده منم نه اونا :/ 

sina S.M
۱۲ نظر

هنر کلاژ با paint از نرم افزار های پرکاربرد قرون وسطی !

 

 

الباقی کلاژ ها در ادامه مطلب  ! 

sina S.M
۴ نظر

Juicy J Feat. Nicki Minaj,... - Low


sina S.M
۲ نظر

.:: داستان کوتاه ::.

یقه کرواتم را در آستانه ساختمان کمی شل کردم.

و وقتی درب مکانیکی اش با سروصدا باز شد. و از آن رد شدم. 

دیگر با خیال راحت آن کروات را در آوردم ٬ در جیبم نگذاشتم که چروک نشود .

 

با کمک چراغ های ال ای دی به سمت اتاق مدیریت راهنمایی شدم.

فضای غبار گرفته ای بود. وارد اتاق شدم . خانم منشی نگاهی عمیق به من انداخت.

 

- سلام .

 

روی یک ورقه چرک آلود نیم خیز شده بود. و یک خودکار چرک آلود در دست داشت. همینطور میز چوبی ای که رویش مینوشت با هر ضربه خودکار ریتم مزخرفی به آن میگرفت. که اگر بشود گفت ... یک ریتم چرک آلود بود.

موهای چتری اش چرب و صاف بودند. و از پشت عینکی چرب  نگاهم میکرد. میتوانست مرا ببیند. اما من او را نه. 

 

- اوه ... سلام آقای ... 

- مهم نیست. نامم مهم نیست. ما در آن طرف ها نام نداریم.

 (ادامه مطلب)

sina S.M
۲۳ نظر

رابطه فروغ و گلستان به من چه

وسط کلاس داستان نویسی ... 

استاد میگه تو بچگی فروغو دیده ... 


اه .. دست از سرمون بردار فروغ ... نه با شعرات حال میکنم نه میذاری کلاس داستان نویسی به موضوعات مرتبط بگذره .. مُردی که مُردی .. میخواستی مست رانندگی نکنی ...  به من چه ‌‌... 


#میکروبلاگ

sina S.M

این پست را بخوانید #عامریکا

آن یار از آمریکا آمد آی وله ... ! :دی 


کلیک کنید !! مهجور ترین پست محبوب و همچتین محبوب ترین پست مهجور


(محبوب از نظر خودم مسلمن!) 

با تشکر از پرهام برای یاداوری این پست ! 

واقعا لحنم رو ستایش میکنم در اون پست ! عمرا الان بتونم همچون متنی بنویسم . . . (جمله ناتمام است ، کلی کلنجار رفتم برای این بخش .. اخرم به این پرانتز ختم شد ! :") 


راستی ای افرادی که به نظر سنجی رای منفی دادید. همانا بدانید و آگاه باشید که ما بین شما جاسوسانی داریم !!! و نیز تعدادتون کمتر از حدی است که به چشم بیاید :پی


+ باتشکر ویژه از : همراز :) 

و تمامی عزیزانی که مارا در این ... همراهی کردند 

sina S.M
۷ نظر

عمر سایت ، هزار روز !

وبلاگم هزار روزه شد ... ^_^ 



پایین این پست نظر سنجی هست . (موافق/مخالف)


بگید که نظرتون نسبت به این وبلاگ(و نویسنده) مثبته یا منفی . 

البته رای ممتنع هم میشه داد پس الکی رای ندید! 

اولین نفر هم خودم رای میدم : + 

...

قالب وبلاگ موقتی عوض شد :/ 

sina S.M
۲۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان