یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود




...

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا .

صد پند نو است اکنون در مغز سرش پنهان . 

...



استاد قریشی . ازت یه چیز یاد گرفتم . یه چیزی که خیلی ام خوب نبود . میگفتی همیشه میخوام مثل گدا ها لباس بپوشم  . قربونت برم که انقدر از دنیا و ادماش خورده بودی و بدت میومد که اینو گفتی . البته با اینکه دوستت داشتم یبار دیدی من به حرفت لبخند زدم و بهم تکلیف جریمه دادی . فکر کردی خنده ام از روی تمسخره . ولی از روی این بود که دوستت داشتم .

قریشی . استاد عربی . معروف به خالیبند . 😊 

... 

خداحافظ تا مدتی نامعلوم . (:

sina S.M
۴ نظر

عمر سایت ، هزار روز !

وبلاگم هزار روزه شد ... ^_^ 



پایین این پست نظر سنجی هست . (موافق/مخالف)


بگید که نظرتون نسبت به این وبلاگ(و نویسنده) مثبته یا منفی . 

البته رای ممتنع هم میشه داد پس الکی رای ندید! 

اولین نفر هم خودم رای میدم : + 

...

قالب وبلاگ موقتی عوض شد :/ 

sina S.M
۲۳ نظر

وبلاگم ۹۶۱ روز عمر دارد . . .

همه چیز میمیرد. 

اما هر چیزی میتواند قبل از اینکه واقعن بمیرد. بمیرد. مثل یک ستاره سینما ٬ یک قهرمان ورزشی . 


و فکر میکنم ۹۰۰ روز برای این وبلاگ یکم زیادی ٬ زیاد است . 

آدم ها به اینجا می آیند و میروند. فقط من مانده ام. 

یک نفر نیست که اینجا را از اول خوانده باشد. 

خواننده های مشتاقم آنهایی هستند که دیر تر از همه آمده اند.


و خواننده های قدیمی ام نیست و نابود شده اند. تعداد زیادی شان دشمنم شدند. شاید اگر دشمن نمیشدند الان دوستان خوبی با هم بودیم ! 


مثل کارتسیس . در آن پست های اولیه ام٫ مثل این پست  نظرات تعدادشان از انگشتان یک دست تجاوز نمیکند و بینشان نظر کارتسیس را هم میشود دید. آن زمان که وبش را میخواندم از یک دوست پسری حرف میزد که درکش نمیکند. حالا بروید وبلاگش را نگاه کنید. تبدیل شده به یک وبلاگ معرفی کتاب که هیچ راه ارتباطی را هم قرار نداده. و پست های شخصی را هم پاک کرده. 


یادم است با او دعوام شد. من شخصیت دشمن تراشی دارم . فکر کردم بعد از کنکور بتوانم روی این وجه ام کار کنم ولی گویا بهش دامن زدم.

مثلا همین الان یکی از بهترین دوستهای مجازی ام رفیق یکی از بدترین و غیر قابل تحمل ترین آدم های مجازی است.  


بابت این که این شخصیت ها چه کسانی هستند به کسی توضیحی نمیدهم. اصلا در این پست قرار نیست درباره خودم حرف بزنم. درباره پست های قدیمی و خواننده های قدیمی که دیگر نیستند حرف میزنم.


از افراد اصیل که از دیر باز میشناسم و هنوز باهاش در ارتباطم کمند است. متاسفانه دیگر دور وبلاگ را خط کشیده. گاهی در اینستا فقط می آید و زیر عکس ها کامنت میگذارد. گاهی هم در تلگرام یه پیامی میدهیم به هم . دیگر خبری از آن کمندی نیست که همچین کامنت هایی میداد : 





اینکه میبینید من جواب کامنت ها را نداده ام برای اینه که اون زمان (دو سال و نیم پیش) رسم بود وقتی یکی کامنت میده ٬ جوابشو بری توی وبلاگ خودش بدی . راستی فکر کنم اون موقع بیان لیست سیاه داشت. یا همون امکان بلاک کردن. چیزی که الان دالتون وارن داره میگه من یه روزی اختراعش میکنم ٬ در واقع خیلی سال پیش اختراع شده بود ... 


کمند دو سال و نیم پیش مرده . ممکن است این سطر ها رو بخونه چون بهش گفتم که یه سر بزنه ... البته نگفتم که قراره درباره ی خودش باشه. اما این کمند اون کمند نیست. کمند الان با اینستا سرش گرم است. اصلا فکر نکنم دیگر داستان مینویسد. چون کنکور دارد. و احتمالن هم کنکور تجربی . مگر میشود که هم دختر باشی و هم کنکور تجربی نباشی ! :دی 


من بعد از چند دعوای سنگین با کمند باعث شدم کلا راهش جدا بشه از وبلاگ من. فکر کنم دفعه ی اول من بودم که از داستان هایی که توی وبش میگذاشت انتقاد های خشن میکردم. اون هم یه دختر اول دبیرستانی بود (و من دوم دبیرستان) و دلش شکست و خواست تلافی کنه اومد گفت : از قالب وبلاگت بدم میاد و اینو بهونه کرد که دیگه نیاد کامنت بذاره ... اینها رو باید بنویسم. چون جایی ثبت نشده . قضیه اینجاست که این وبلاگ که قرار بود صندوقی باشه که افکار من درش ریخته میشه .. حالا خودش شده جزو افکار اصلی من . در واقع حالا وقت اینه که این صندوق رو بذارم توی خودش ... منظورمو متوجه میشی ؟ 



در اینجا سه تا کامنت تند و خشن کمند رو میبینیم. میگه تو وبلاگ نویسی بلد نیستی چون مطالبت طولانی اند. نمیدونم رو چه حسابی فکر کرده که مطالب طولانی نوشتن یه هنر محسوب نمیشه! یعنی فکر کرده وبلاگ خوب اونیه که مخاطباش زیاد باشن . پس برای جذب مخاطب باید مطالب کوتاه نوشت. اینطور طرز تفکر چه کوفتیه دیگه !! وقتی آدم نوشتنش میاد چرا جلوشو بگیره ؟ چون خواننده جذب بشه ؟ خب خواننده قراره چه چیز به عادم اضافه کنه ؟ تازه اونم خواننده ای که متن رو به خاطر کوتاه بودنش خونده ! باز هم به گفته ی مریم فکر میکنم که گفت خواننده برات مهم نباشه. واقعن این حرفش رو دوست دارم. خودش رو دوست ندارم . ولی این حرفش رو میپرستم !:دی 

یاد یکی از دشمنانم افتادم که بهم بدوبیراه گفت و حتی گفت دیگه نیا کامنت بده تو وبلاگ من. ولی تا یه ماه هنوز وب منو دنبال میکرد. منم بهش گفتم آنفالو کن گفت اونش به خودم مربوطه. خوشبختانه این ماه آخر شرش رو کم کرد. الانم وبلاگ نداره تو بیان. 



احساس میکنم آدم هارو غربال میکنم. اونهایی که به دردم نمیخوردند رو میندازم سطل آشغال و الباقی رو دور خودم جمع میکنم. از بین اونایی که دور خودم جمع کردم باز تمایز قائل میشم. و با اونی که بیشتر باهام راه میاد مراودمو گسترش میدم. این وسط یه سری امتحان الهی هم میگیرم. مثلا یه دعوای الکی . تا بفهمم کی میمونه و کی میره. زندگی من اینجوری میگذره. میدونم زندگی فلاکت باری محسوب میشه از بعضی جهات . میدونم بدجنسیه بزرگیه که به آدم ها به شکل موش آزمایشگاهی نگاه کنی . . . 

 شبیه زندگی شما ٬ آدم معمولی نیست. شمایی که رفتارتان همانی است که باید باشد. هیچ وقت حرفی را خارج از چارچوبش آغاز نمیکنید. هیچ وقت از موقعیت استیبلی که تویش گیر کرده اید دست بر نمیدارید. هیچ هیجانی به زندگی تان اضافه نمیکنید و فکر میکنید زندگی آن است که آدم یک سری دوست خوب داشته باشد و روزی ازدواج کند ماهی دو سه بار برود شمال و جوج بزند اگر جور شد یه سفر به تایلند و استانبول هم برود.

 یک شغل بخور و نمیر داشته باشد ٬ بلد باشد با هزار تومن از تجریش بروی قیطریه به خاطر یک بستنی خوب و اندازه خون پول که فقط آنجا میفروشند . در کانال های تلگرامی اینور و آنور برود . سبک زندگی بازیگران هالیوود را مسخره کند و بگوید : آنی که آنها میکنند. زندگی نیست. زندگی این است که یک پلو بخوری با کتلت و کنارش ترشی . 

و اینکه در ایسلند صدف میخورند را یک امر مشمئز کننده بدانی و در عین حال کله پاچه را خوشمزه ترین غذای دنیا توصیف کنی و فکر کنی میتوانی هم نماز نخوانی و هم در عین حال مسلمان باشی . میتوانی برای خودت حکم صادر کنی و بگویی من جلوی پسر خاله ام حجاب ندارم ولی خب جلوی مردی که توی آسانسور ایستاده باید حجاب داشته باشم بهرحال نامحرم بودن پسر خاله یک چیز است و نامحرم بودن مرد توی آسانسور یک چیز دیگر. 

بعد میتوانی طوری زندگی کنی که انگار از اول باید همینطور باشد. باید بروی دانشگاه و یک مدرک را با تقلب و غیر تقلب بگیری و یک کاری در یک جایی دست و پا کنی که تنها ربطی که به مدرک دانشگاهی ات دارد آن است که میتوانی خوب تایپ کنی . در این دور تندی بیفتی که بر تهران حاکم است. مردم دارند تند تند راه میروند. و اگر هم نمیروند توی صف تاکسی و نان ایستاده اند. نمیتوانی مردی را متصور شوی که یک چتر دستش است در حالی که هوا آفتابی است و دارد آرام قدم میزند بدون آنکه هدف مشخصی داشته باشد. احتمالن فکر میکنیم دیوانه است. 

بعد زیر دوش آب داغ میروی. سیزده به در حرص میخوری و بعد از کلی استرس یک آش نوستالژیک میخوری ... 

هر از گاهی هم انتقاداتی میکنی به این و آن. سینما میروی و رضا کیانیان را میبینی و اشک در چشمانت جمع میشود و فکر میکنی در همه جای دنیا مردم عجیب زندگی میکنند و فقط تویی که درست زندگی میکنی . این زندگی یک آدم معمولی است لاقل در جایی که من زندگی میکنم ٬ تهران.  


فکر کنم برای همین است که دشمن تراشم .. . چون از این آدم های معمولی گریزانم ... همه شان همان اول بهت یک برچسب غیر عادی میزنند که خب حرف دروغی هم نیست. 

ولی مشکل اینجاست که بعدش هر کاری که کردی که مخالف میل آن ها بود. آن را به غیر عادی بودنت ارجاع میدهند . 


بهرحال خوش حالم که معمولی نیستم ... و میتوانم اینها را بنویسم. چون آدم های معمولی آنقدر تکلیفشان با خودشان روشن است و آنقدر دوست های عادی مثل خودشان دارند و آنقدر غرق در مشکلات عادی شده اند که اصلا نیازی ندارند چیزی بنویسند ٬‌هر موقع هم چیزی مینویسند ٬‌میخواهند یک نتیجه گیری ای کنند. مثل پست های آلما توکل که توی همه شان یک چیز اصلی نتیجه گیری میشود ! لاقل این تفکر من است. اگر خواستید باهاش مخالفت کنید ولی خب جواب نمیدهم. آنقدر غرق در جواب کامنتها شده ام که از خود وبلاگ غافلم. 

 


sina S.M
۱۹ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان