یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

صاحب وویس گم شده :(

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M

انتظار واکنش داشتم !

یکم چشم بچرخوانید ! :/ 

واقعا کوری؟ کور اما بینا ؟ کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند





دریافت


sina S.M
۵ نظر

برای چی پست میگذارم ...

وقت ندارم این روز ها ... 


نه به خاطر اینکه درگیر دانشگاهم .

به خاطر اینکه درگیر یه آدمم ...


پریروز برای کارت ملی رفتم مترو شادمان ٬ وقتی گرفتمش از خوشجالی تصمیم گرفتم یک راست نروم خانه. دیدم مترو به اندازه ای که انتظار میرفت شلوغ و ترسناک نیست. برای همین رفتم صادقیه و از اونجا ارم سبز ٬ بعد از ارم سبز تغییر خط دادم به سمت کلاهدوز که بروم انقلاب ..


فهمیدم از همان شادمان هم میشد رفت انقلاب ولی خب ایده انقلاب رفتن وقتی به ذهنم رسید که دیگر به صادقیه رسیده بودم. 


ارم سبز که پیاده شدم متوجه شدم از آنی که فکر میکردم بزرگ تر است. سقف بلند ٬ راهرو های طولانی . بیشتر شبیه یک فرودگاه در حال تعمیر و نیمه متروک در اروپا بود تا یک ایستگاه مترو در تهران. 


سوار خط زرد که شدم (تا به انقلاب بروم) داخل قطار شدم و چون جا نبود ٬ ایستادم. بعد کمی سر چرخاندم و دیدم یک جایی خالی است. جلدی نشستم روش . جلوم یه زن شبیه عشایر نشسته بود که یکم خل میزد چون چشمانش رو یک جا ثابت نبود و هی میچرخید. انگار مبهوت مترو شده بود. 

سمت چپش٬ زنی نشسته بود با شوهرش (یا نامزدش٬ ولی مطمئنم دوست پسرش نبود) که خیلی توجهم را جلب کرد. زن لاغری بود٬ روسری گلبهی (یا همان صورتی مایل به قهوه ای) پوشیده بود ٬ یک جور هایی تیپ دانشجو های دهه ۶۰ را زده بود. مانتوی از مد افتاده کرمی ٬ نگاهی شیطانی در چشمانی نیمه گود افتاده و نه چندان دلفریب ٬ ابرو های نازک بدون آرایش ٬ کسی که میخواست دیده نشود ولی زیاد ببیند. دقیقا مرا یاد «پاییز سال بعد» انداخت :) 

مردی که کنارش بود متعادل تر بود ٬ جوانی لاغر با ریش لنگری ٬ کت قهوه ای و بافتنی آبی تمیز . اما باز هم میشد شیطنتی که در چشمان زن بود را در او هم دید. 

این زوج همه را به دقت نگاه میکردند . و زن در گوش مرد درباره هرکس نظری میداد. حتی درباره ی من. سعی کردم خودم را خنگ جلوه دهم تا ببینم چه درباره ام میگویند. بغل دستی ام پسری موجه بود که داشت صد سال تنهایی را میخواند. 


برای آنکه بیکار نباشم و همینطور زهر چشمی از آن زوج فضول بگیرم و حس خود برتر بینی به خودشان نگیرند ٬ کتابم را در آوردم و شروع کردم به خواندن. قشنگ دهانشان بسته شد. خوشم آمد از این ایده. 


بعد دوباره نگاهشان کردم پی در پی . که بفهمند آن موقع که مرا زیر نظر داشته اند من چندین برابرش زیر نظر داشتمشان. البته تمرکزم روی زن بود. مرد بچه مثبت تر از این حرف ها بود و انگار در تله ی زن افتاده . 


بعد زنی چادری رد شد که آه و ناله میکرد و میگفت پسرش بیمار است و این حرف ها. برایم جالب بود که زن شیطانی (یا همان پاییز) با نگاهی متعجب به زن نیازمند نگاه میکرد. انگار در دو راهی اینکه کمک کند یا نه مانده بود. ها ها ٬ زن بودنش و رحم و عطوفت زنانه اش اینجا جلوی شیطانی بودنش را سد کرده بود. 

زنی که به کوچک ترین اتفاقی واکنش نشان میداد و میرفت در گوش همسرش پچ پچ میکرد حالا با دیدن آن زن نیازمند دهانش بسته شده بود. 


آنجا مردی به مرد دیگر گفت این زن نیازمند را پارسال همین موقع دیده که همین داستان را تعریف میکرده. 


به انقلاب که رسید سریع پیاده شدم و آن زوج باحال را رها کردم ! به همین راحتی هرگز نمیبینمشان. نمیدانستم به چه مقصدی میرفتند. ولی احیانن بدم نمی آمد بدانم :) اگر یک نویسنده واقعی بودم سایه به سایه و قدم به قدم تعقیبشان میکردم. اما خب ٬ کار های دیگری داشتم. 


اتفاق جالب دیگری که افتاد از صادقیه تا ارم سبز بود. در ورودی مترو باز بود. جمعیت زیادی جلوی در ایستاده بودند ولی داخل قطار نمیشدند. در واقع منتظر قطار تندرو بودند که ۱۰ دقیقه دیگر میرسید. نمیخواستند با این قطار ٬ که کندرو بود ٬‌ بروند. 

اما تا اینجا چیز جالبی رخ نداد ٬ تا اینکه یک نفر که توی قطار بود پرسید : اینا چرا داخل نمیشن ؟ 

و یک نفر گفت که منتظر قطار بعدی اند. 

بعد طرف برگشت گفت : من فکر کردم چالش مانکن و این صوبتاست ://///////////////


قشنگ تا لحظه حرکت قطار که یک ۴ دقیقه ای میشد و این جمعیت جلو در ایستاده بودند من هی هر چند وقت یه بار یه نگاهی بهشون مینداختم و پخی میزدم زیر خنده ... خیلی زشت است اینکار ٬ یک دقیقه خودتان را بگذارید جای آنها. یک جا ایستاده اید. و یک نفر که نشسته (لم داده) هی به شما نگاهی عاقل نه اندر سفیه میندازه و خخخخ میکند و رویش را برمیگرداند ٬ ده ثانیه بعد این چرخه ادامه میابد. واقعا که زجر آور است. 

...


یک هفته قرار بود زنگ بزند و نمیزد. توی رستوران بودم که گفت : بزنگم ؟ 

گفتم : الان ؟ دارم شام میخورم. 

شام تموم شد و از آنجا زدم بیرون. رفتم داخل یک کتابفروشی ... دیدم چیز جالبی ندارد. رفتم بیرون. که زنگ زد. 

جواب دادم ... توی سر و صدای انقلاب در اون ساعت توی خیابان مسخره ترین کار حرف زدن با موبایل است . برگشتم توی همان کتابفروشی ... 

خیلی کار زشتی بود. خودم را سرگرم دیدن کتابها نشان دادم در حالی که داشتم باهاش حرف میزدم :! بعد ۵ دقیقه فروشنده آمد و گفت : چیزی میخواستید ؟ 


در این مواقع راست گفتن خیلی به کار می آید پس گفتم : نه چیزی نمیخواستم اومدم یکم با تلفن حرف بزنم. میخواین برم بیرون ؟ 

گفت : ببخشید ولی داریم میبندیم. 

گفتم : اوکی ... 


زدم از آنجا بیرون . صدای موتور و ماشین و آدم و بلند گو های تبلیغاتی ... 

رفتم و یک کوچه را پیدا کردم. چند نیمکت داشت. نشستم و حرف زدیم. واقعا عذاب آور بود. خیلی با خودم کنار آمدم که از گفت و گوی تلفنی لذت ببرم ولی خب من برای اینکار آمادگی یا تجربه قبلی نداشتم ... لحظاتی بود که او داشت مرتب حرف میزد و من یک کلمه اش را هم نمیفهمیدم چون داشتم نگاه های فروشنده لباس را تجزیه تحلیل میکردم تا بفهمم بودن من در آنجا چقدر ضایع است. خوشبختانه به من نگاه نمیکرد. ولی از رستوران سنتی ای که دقیقن روبروی نیمکت بود یک مرد گنده عضلانی با تیشرت صورتی امد بیرون که نگاهش میتوانست اذیت کننده باشد. 

از طرفی پشت سرم هم دو پسر نشسته بودند و خب نمیخواستم مکالماتم به گوششان برسد. 


خلاصه به هر ترتیبی بود سر و ته قضیه را هم آوردم. و پاشدم که بروم سوار مترو شوم. به نظرم مکالمه در کل خوب بود. یک سال پیش در همین موقع چنین کاری ازم بر نمی آمد پس همینش هم خوب است. از طرفی چون او آدم وراجی بود ٬ حرف نزدن های من خیلی برایش آزار دهنده نبود. 


...


در گردش دیروز نکته ی خیلی اساسی ای که وجود داشت چت کردن های من بود حین فیلم دیدن در سینما یا راه رفتن در خیابان. در گروهی سی چهل نفره هستیم که توش درباره ادبیات و اینا حرف میزنیم. توی حد فاصل بین فیلم اول و دوم بحثی در گروه راه افتاد درباره نئاندرتال ها. اون شخص مدعی میشد ما و نئاندرتال ها ژن مشترک داریم ولی من خودم را به در و دیوار میزدم که نئاندرتال ها منقرض شدن و اجداد انسان از آفریقا بودن. نمیدانم سر انجام چی شد. ولی خب دیدم یک نفر هم داره از من طرفداری میکنه و فکر کنم همین باعث شد طرف بحثو ول کنه به امون خدا ....


مریم (یا همون پارادوکس) رفت. بهش گفته بودم صبر کنه تا شاهد چیزی باشه که قراره توی وبلاگم ازش رونمایی کنم. ولی خب صبر نکرد. میخواستم نظرش رو بدونم ....


 چیزی که حتما دیدنی بود. این تصمیم رو یک ماه یا شاید بیشتره که گرفتم .. . . من باید چراغ سبز یا قرمز دریافت کنم برای این تصمیم . فعلا که چراغ خاکستری میبینم. 


ولی بدون که من از بلاتکلیفی خوشم نمیاد. یا سبز یا قرمز :) 



sina S.M
۹ نظر

نظر من به شما :( دپرس شدم آخراش





اما این صفحه آخری (پایین) موقع نوشتن جملاتش موجی از ناراحتی و افسردگی اومد سراغم. کلا با چیزی که مربوط به گذشته بوده و الان نیست مشکل دارم ..انتهای لیست اختصاص داره به وبلاگهایی که مدت طولانی  بروز نشده اند و دیدن بعضی از اونا یه جوری برام عذاب اوره. 


بین این افراد خانوم والیوم و ثنا رو میشه دید که از دوران پارینه سنگی خواننده ام بوده اند و هنوزم هر از گاهی میان .. ولی چه امدنی ؟ دیگر مثل سابق سرحال وب نویسی نمیکنند . 

تراژدی بعدی در مورد این پست ها اینه که اغلب محتوای غم آلودی دارند بعنوان پست اخر . مثل ف.ع که تو پست اخرش میگه من دیگه نمینویسم .. 


یادی کنیم از مریم (paradox) که رفته .. هوووف امیدوارم خودکشی نکنه چون خیلی ازش حرف میزد . کاش قبل از رفتن رمزشو میداد به من .. گنجینه ای ناب از کامنت های خصوصی خودم اون توئه .. امیدوارم این گنجینه زیر خاک نرفته باشه ...

و اولین شخص این لیست . دوستی که نمیدونم چرا دیگه اپدیت نکرد وبشو ... 


وقتی مامانت زنگ میزنه و به جای سلام میگی "الو" ، اونم‌عصبی میشه و بعد یه همچین پیامکی بهت میده ... 


sina S.M
۲۰ نظر

اختصاصی


sina S.M
۱۱ نظر

جاوا قسمت دوم

 

- باید یه جوری جمعش کنیم . .

- چه جوری ؟ زنگ بزنیم آتشنشانی ؟

- نه ٬ اونا همه واحداشونو فرستادن برای ساختمان پلاسکو ٬ بهشون زنگ زدم. گفتن تا دو ساعت دیگه یه نفرو میفرستن. اما خب خیلی دیره.

 

پاتریشا با آب و تاب حرف میزد. پنجول های لاک زده اش را توی هوا میچرخواند. شبیه استاد فلسفه ای شده بود که حقوق زیادی میگرفت و میخواست به یک دانش آموز کودن فلسفه یاد بدهد. تلاشی ترحم برانگیز .

 

الکس فکر کرد شاید پاتریشا از این سبک حرف زدن منظوری دارد.

الکس با خودش گفت : « خب اگر منظورت اینه که از من میخوای این گند کاریو جمع کنم ٬ راستش باید بگم سخت در اشتباهی»

 

پاتریشا که انگار ذهنش را خوانده بود گفت

- اگر جو برگرده و این وضعو ببینه ٬ ممکنه سکته کنه .

 

الکس از تعجب دهانش باز ماند.

- درباره چی داری حرف میزنی ؟

- ... اونا یک ساله که دنبالشن .

- کیا ...

- اونا .

 

sina S.M
۱۲ نظر

فکر کردم چون پولانسکی ساخته ارزش دیدن داره

واقعا که دیگه از پولانسکی انتظار نداشتم اینجوری سر ادمو شیره بماله . بعد از دیدن سه فیلم محشر ازش فکر کردم اسمش یه برنده و همه فیلماشو باید دید . 


ولی فیلم ونوس در پوست خز (Venus in Fur) یک فاجعه به تمام معنا بود . فقط از فاجعه باریش دو تا چیزو ذکر کنم : 

فیلم به زبان فرانسوی است  

فیلم فقط دو بازیگر دارد 


فیلم هیچ صحنه خاصی ندارد . همه چیز دیالوگ های بین این دو ادم است که در یک سالن نمور تئاتر میگذرد . 


کلاه گشادی بود که سرمان رفت . فکر کنم در دو ماه جاری این تنها فیلمی بود که دیدم و واقعا جایش بود فیلم بهتری پیدا میکردم

sina S.M
۷ نظر

لطفا جاوا رو بخوانید

با توجه به اینکه نمیخوام دوستان رو بیشتر از این معطل بذارم لطفا اگر قصد دارید جاوا رو بخوانید انرا به اخر هفته موکول نکنید و همین حالا بخوانید چون به زودی قسمت دوم را قرار میدهم ‌... 

(کلیسای نوتردام پاریس)

پس منتظر نظرات بیشتری زیر پست قسمت اول جاوا هستم ! اوووف از انجا که تاحالا تو این وبلاگ قانونی نداشتیم. پس این پست روغیر منطقی محسوب نمیکنم چون اصولا منطق ها را باید کنار گذاشت در این وبلاگ ! (چرا ؟ چون وبلاگ خودمه) 

در ادامه چند صحنه دلخراش از امروزم رو براتون توصیف میکنم (البته شاید از نگاه خیلی ها این چیز ها بچه بازی باشد) : 




رفتم خندوانه امروز .. با دوستی که منو بلاک کرده اند . پوریا ! 


لعنت به این ادم .


داشت حرف میزد . از نامردی و نارفیقی و این چرت و پرت ها که اگر یک درصد میدانستم قرار است باهاشان مواجه شوم عمرا به این دعوت نمی امدم. گوش هامو گرفتم و با انگشتانم روی سرم ضرب گرفتم . که حتی یک کلمه اش را هم نشنوم و همینطور هم شد... 


آنقدر اعصابش خورد شده بود که داشت میخندید . گفت کاش یک موبایل در می اوردم و از این لحظه فیلم میگرفتم .. از لحظه ای که سینا نمیخواهد حقیقت را بشنود . 


به علیرضا گفتم : بخدا اگر میدونستم میخواد این بحث هارو پیش بکشه عمرا قبول میکردم بیام خندوانه ... 


علیرضا ابله بود . فکر میکرد دشمنی من و پوریا به راحتی با یک خندوانه امدن درست میشود . برگشت و گفت : همین الان بشینید و مشکلاتتون رو حل کنید . 


و پوریا خطاب به من افزود : بیا خودت نمیخوای مشکلات حل بشه .. 


گفتم : الان نمیشه چون تو عصبی ای . همین الانه که کلاشینکف در بیاری و پتپتمتمتپ ...

(من عصبانیت را بو میکشم . به دلایل متعدد که یکی اش دعوا های لفظی زیاد است ) 

گفت : من اصلا عصبانی نیستم ... 

گفتم : به خدا هستی .. 


خودش نمیفهمید حالت صورت ادم ها هرچقدر مهربان تر باشد ، نشان از عصبانیت بیشترشان دارد . ان موقع هم پوریا ابرو هایش را متعجابه بالا داده بود و صدایش را اورده بود پایین . باهوش ها اینجوری عصبانی میشوند ... 


گفت : یه بار مرد باش .. 


از موقعیت استفاده کردم و گفتم : اصلا من مرد نیستم . زنم . 


گفت : خوب شد خودت قبول کردی ... 


یک بک فلش‌بک میزنم به ریشه دعوایمان . پوریا ادعا میکرد من تبعیض جنسیتی قائل ام و دختر ها را با نگاهی نادرست و متفاوت مینگرم .  


این حقیقت را همان موقع متذکر شدم : بعد به من میگه تبعیض جنسیتی قائل میشه . مگه اصلن زن بودن فحشه ؟  


اون موقع دیدم حرفی نزد . درواقع شاید داشتم کاه رو به کوه ربط میدادم . ولی اینکه توانستم وادارش کنم که بحث را با سکوت رها کند بهم حس خوبی میداد ! 



توی استدیو خندوانه رامبد و پژمان بازغی اون وسط داشتند ریسه میرفتند که زدم روی زانوی علیرضا ، برگشت و نگاهم کرد . ما هر سه عینکی بودیم . 


- دفعه بعدی یا من میام و پوریا نمیاد    یا    پوریا میاد و من نمیام . 


جوابی نداد و برگشت . امیدوارم پوریا این حرفم را شنیده باشد . توی مدتی که با هم صمیمی بودیم متوجه شدم او یک رادار بسیار قوی دارد . هرچه بیشتر تظاهر کند که هیچی نمیشنود ، بیشتر میشنود . 


بعد از تمام شدن ضبط دوباره خنده های مشترکمان شروع شد. حس عجیبی دارد ، اینکه با کسی که با او دشمنی نسبتن جدی ای داری، بخندی ... بهش پول قرض دهی . دست بدهی و این چیز ها . 

وقتی پوریا رفت .. من دو تا ساندویچ خوردم . نوشابه دهنی علیرضا را هم با یک دونات فرستادم بالا ... علیرضا گفت : من فکر کردم موضوع اینجا حل میشه. ولی مشکل شما عمیق تر از این حرفاست .. 


حرفش را تایید کردم . اما باز هم از دست او عصبی بودم . که با وجود هماهنگی های قبلی مان ، پوریا را در لحظه اخر دعوت کرد . چیزی که در مورد علیرضا وجود دارد اینست که هیچ چیزی درباره اش وجود ندارد . !) 


از کل ماجرا احساس خوبی داشتم ، یکی  اینکه علیرضا رفیق من است نه پوریا . دو اینکه این پوریاست که با من مشکل دارد، نه من با او . 


اگر بتوانم از این دو ضرب شست استفاده کنم و برنامه دفعه بعدی خندوانه را بدون پوریا بچینم انوقت ضربه مهلک را زده ام ... ضربه نهایی !


منتظر قسمت دوم جاوا باشید ؛) 

sina S.M
۵ نظر

داستان جاوا (قسمت ۱)

 

کماکان عذر میخوام اگر داستان در موعد مقرر تحویل داده نشد. 

توضیحات مختصر درباره ی داستان و محتوای احیانن نامناسبش رو در پست دوشنبه ۱۱ بهمن آوردم . باشد که با توجه به آن این داستان را میخوانید. 

 

خب این هم قسمت اول از داستان دو قسمتی من 

جاوا

...

خون غلیظ ٬ به آرامی شیار های سرامیک را همانند یک الگوی از پیش تعیین شده پر کرد. دهان پاتریشا پر شده بود از مدفوع . در آن موقع خون با فشاری زیاد از دماغش زد بیرون. ناخن هایش به همراه ۶ عدد از دنده ها شکسته بودند ... و استخوان کاسه زانویش ٬ که متلاشیی شده بود.

چشمانش با اینکه کاملا باز بودند ٬ دیگر جایی را نمیدید.

پاتریشا رین ٬ مرده بود. در نتیجه سقوط از طبقه سوم.

 

 ...

سعی میکرد جاوا یاد بگیرد.

 

از سایتی که دوستش به او معرفی کرده بود.

 

اوایلش سخت نبود. اسلاید هایی که راه حل هایی بدیهی داشتند را یکی پس از دیگری حل میکرد . و حس کرد دارد پیشرفت میکند. اما اگر سرعت کندش را در نظر میگرفت حتی داشت پسرفت میکرد.

یک موسیقی ملایم از سمت آشپزخانه پخش میشد.

 

همزمان به این فکر میکرد امشب برای شوهرش ٬ چه شامی تدارک ببیند.

 

گوشی را برداشت . . .

 

- هی الکس . میتونی بیای ؟‌

- آره همین الان خودمو میرسونم.

 

- حالا نمیخواد خیلی هم عجله کنی . .

به ساعتش نگاه کرد.

شوهرش ۵ ساعت دیگر سوار هواپیما میشد. یک پرواز ۳ ساعته به سمت پایتخت . بعد اگر در یکی از آن رستوران های دلفریب فرودگاه معطل نمیکرد٬ حداقل ۱ ساعت طول میکشید تا با قطار ٬ به حومه شهر برسد. جایی که زنش داشت در طبقه سوم آپارتمان نقلی شان ٬ جاوا  یاد میگرفت.

 (ادامه مطلب)

sina S.M
۱۴ نظر

معذرت خواهی:(

ببخشید بابت دیر شدن داستان.....



sina S.M
۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان